هروقت برای ملاقات بیمار آشنا یا فامیل به بیمارستان می رم، حتماً سری هم به بخش کودکان می زنم و به اندازه ای که وقت دارم، از بچه های بستری در آن بخش دیدن می کنم. البته چندشاخۀ گل، کتاب داستان یا بازی های فکری هم با خودم می برم که تقدیمشان کنم. اما این ملاقات ها بدون حرف و خنده و شوخی هم نیست و اگه لازم باشه گاهی یک قصه شاد هم براشون میگم.

دیروز که رفته بودم ملاقات، دیدم سه تا آقا پسر شش هف ساله از هفتۀ پیش هنوز بستری اند. وقت ملاقات تمام شده بود و بلندگو داشت اعلام می کرد که بخش را ترک کنیم. به خاطر همین با یه سلام و احوالپرسی جمعی، به هر نفر یه کتاب داستان دادم و خداحافظی کردم که بیام. اما بچه ها اصرار که قصه هم براشون بگم. وقت تموم بود اما چاره ای هم نبود. حیفم آمد که چیزی نگم. فوری زدم تو فاز دوخت و دوز کلمات.و  با ضرب آهنگ قصه خوانی براشون این جوری خوندم:

به نام خدای مهربون، یکی بود یکی نبود. سرپرستار این بخش یه خانم فرشته بود. اسمشو رو سینه ش نوشته بود. تازه! یه گزارش خوبم نوشته بود. بگم چیا نوشته بود؟ نوشته بود که: صورت آقاسینا دیگه کبود نیست، سرد نیست. رنگ آقاسروش دیگه زرد نیست، در چهرۀ آقا رضا هم نشانی از درد نیست. همشون خوب و خوش و ملسن، فردا همشون مرخصن، خب بچه ها قصۀ ما به سر رسید. آهای کلاغک، تو هم زود باش برو خونه تون وگرنه آقای نگهبان میاد میندازدت بیرون مامانا خدا نگهدارتون، بچه هاجون خدااااااااااااااااا حافظ همه تون. :)

 

+ هم خوشحال بودم و هم شرمنده وقتی مامان آقاسروش تا جلوی آسانسور ازم تشکر می کرد.

 

پ.ن: این روزها به خاطر کرونای منحوس، ملاقات ها گاهی ممنوعه و گاهی هم محدود. به همین دلیل مریض های بستری خیلی احساس تنهایی می کنند. لطفاً براشون دعا کنید.

 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها