الـــرّقـــیـم



 

سال 95 یک آقا پسر 19 ساله ارومیه ای با اسم حقیقی وبلاگ می نوشت. (البته از نوع کپی پیست)

به شیوۀ نوبلاگرها، دوسه بار برای من کامنت گذاشت که به وبش سر بزنم. من هم به خاطر تشویق او چندبار برایش نظر نوشتم و به بعضی از بچه ها هم سپرده بودم هوایش را داشته باشند.

این آقا پسر گل، در حد خودش، هم با هوش بود، هم با سلیقه و هم روحیۀ کار و تلاش خوبی داشت. اما یک عیب هم داشت. عیبش این بود که سال چهارم دبیرستان نظام قبلی» درس را رها و همۀ وقتش را صرف وب کرده بود.

چند بار با ایمیل برایش عریضه نوشتم. یک بار هم در سفر به ارومیه با دعوت پدرش مهمانشان بودم و کلی با او حرف زدم. بالاخره توصیه ها افاقه کرد و آقا بهنام قول داد موقتاً وبلاگ رو رها کند و درس خواندن را جدی بگیرد.

امروز در جشن چهل سالگی انقلاب، آقا بهنام را همراه پدر و برادرش به طور تصادفی در حوالی دانشگاه صنعتی شریف دیدم.

خوشحال شدم وقتی دیدم زیر پرچم دانشکدۀ اقتصاد دانشگاه تهران، با روحیه ای قوی در پاسداشت چهلمین سال پیروزی انقلاب به میدان آمده است.

 

+ آینده ای روشن و درخشان برایش آرزو دارم.

 

 

 

پ.ن: راهپیمایی امروز، حال و هوای بسیار خوبی داشت. خوش به حال آن ها که حضور داشتند.

 

 

 

 


 

سال 95 یک آقا پسر 19 ساله ارومیه ای با اسم حقیقی وبلاگ می نوشت. (البته از نوع کپی پیست)

به شیوۀ نوبلاگرها، دوسه بار برای من کامنت گذاشت که به وبش سر بزنم. من هم به خاطر تشویق او چندبار برایش نظر نوشتم و به بعضی از بچه ها هم سپرده بودم هوایش را داشته باشند.

این آقا پسر گل، در حد خودش، هم با هوش بود، هم با سلیقه و هم روحیۀ کار و تلاش خوبی داشت. اما یک عیب هم داشت. عیبش این بود که سال چهارم دبیرستان نظام قبلی» درس را رها و همۀ وقتش را صرف وب می کرد.

چند بار با ایمیل برایش عریضه نوشتم. یک بار هم در سفر به ارومیه با دعوت پدرش مهمانشان بودم و کلی با او حرف زدم. بالاخره توصیه ها افاقه کرد و آقا بهنام قول داد موقتاً وبلاگ رو رها کند و درس خواندن را جدی بگیرد.

امروز در جشن چهل سالگی انقلاب، آقا بهنام را همراه پدر و برادرش به طور تصادفی در حوالی دانشگاه صنعتی شریف دیدم.

خوشحال شدم وقتی دیدم زیر پرچم دانشکدۀ اقتصاد دانشگاه تهران، با روحیه ای قوی در پاسداشت چهلمین سال پیروزی انقلاب به میدان آمده است.

 

+ آینده ای روشن و درخشان برایش آرزو دارم.

 

 

 

پ.ن: راهپیمایی امروز، حال و هوای بسیار خوبی داشت. خوش به حال آن ها که حضور داشتند. بعضی گروهها و قشرها هم نبودنشان کاملاً محسوس بود و چه قدر خوب شد که نبودند!!

 

 

 

 


 

فاطمۀ زهرا سلام الله علیها با تنی مجروح و زخم خورده، در برابر ابوبکر، عمر و اصحاب سقیفه ایستاد و بعد از ستایش حضرت حق و بیان خدمات و زحمات رسول خدا صلی الله علیه و آله، با عباراتی موجز و محکم، دسیسۀ پنهان ابوبکر و عمر را بعد از رحلت پیامبر خدا برملا کرد:

و اَطلَعَ الشَیطانُ رأسَهُ من مَغرَزِهِ هاتفاً بِکُم. فَاَلفاکُم لِدَعوَتِهِ مُستَجیبین» (بعد از رحلت رسول خدا، شیطان سرش را از مخفیگاه بیرون کشید و شما را صدا زد.)

فاطمۀ سلام الله علیها با این عبارت، عمل عجولانۀ ابوبکر و عمر را عملی شیطانی دانسته و خطاب به آن ها چنین فرموده:

تا پیامبر در قید حیات بود، شما جرأت خودنمایی نداشتید. اما بعد از رحلت رسول خدا سر از مخفیگاه بیرون آورده و تصمیم گرفتید برخلاف دستور خدا و ابلاغ پیامبر، خلیفه را تعیین و مسیر امامت را منحرف سازید.

به عبارت دیگر، از نظر فاطمۀ زهرا سلام الله علیها، ماجرای سقیفه، پاسخی بوده است به ندای شیطان یا اجرای طرح شیطان به دست ابوبکر و عمر!

 

لعن الله قاتلیک و ضاربیک یا فاطمه اهرا

 

لعن و نفرین ابدی بر قاتلانِ ام الائمه، حضرت فاطمۀ اطهر سلام الله علیها .

 

 

پ.ن: برداشت و نقل به مضمون از کتاب خطبۀ فدکیه» با توضیح و شرح حاج آقا مجتبی تهرانی.

 

 

 

 

 

 


 

ازآن چه در دوجهان هست بیشتر دارد

فقط خدا ست که از کار او خبر دارد

 

 یکی برای علی ماند و آن یکی همه بود

اگر چه لشکر دشمن، چهل نفر دارد

 

عقیق سرخ از آتش نداشت واهمه ای

کسی که کفو علی می شود جگر دارد

 

کمر به یاری تنهایی علی بسته

میان کوچه اگر دست بر کمر دارد

 

سر علی به سلامت، چه باک از این سردرد؟

محبت ولی الله، دردِ سر دارد

 

 کسی که شهر، سر سفرۀ قنوتش بود

چگونه دست به نفرین قوم  بردارد؟!

 

صدا زد: اشهد ان علی ولی الله»

ولی دریغ که این شهر گوشِ کر دارد. *

 

+ اوصاف متقین در خطبۀ همام بسی زیبا و خواندنی ست. اما، خطبه جهاد، سند تنهایی علی علیه السلام و بسیار دردآور است.

++ وقتی آوای روح نواز علی علیه السلام را در آن خطبه و فریاد مظلومیت حضرتش را در این خطبه می خوانم، می فهمم که با دنیای امام، بیش از 1400 سال فاصله دارم. با این وا ماندگی باز هم می شود از منتظران ظهور باشم؟!

 

 شهادت جانسوز ام ابیها حضرت فاطمۀ زهرا سلام الله علیها تعزیت و تسلیت باد.

 

 

 * بخشی از سرودۀ مجید تال

 

 

 

 

 


 

و آدم، آن دم که پیمانۀ هستی را سرکشید، خدایش او را به تاجِ کرّمنا» شرفِ وجود بخشید و همان جا بود که او محسود ابلیس شد و مسجود فریشتگان.

لیک، دیری نپایید که خیل حریفان، جوهر گوهرش را با محک بندگی آزمودند. پس با تدلیس ابلیس، آدمیتِ آدم، در آزمونی نا آزموده، رنگ باخت و ناگزیر، رحل اقامت خویش از بهشت عدن به میدان تکاپو انداخت.

آدم، سردی انفصال را بر نتافت. چشم ها را گشود و در فراسوی مکان، وادیِ غیرت را یافت، آنگاه با دست های تمنا تارهای حیرت را گسیخت و رشتۀ های الفت را بافت. روزگارانی به جبرانِ جفای خود، در شعلۀ های حسرت بسوخت و با کوزۀ بی آبی، کورۀ بی تابی را برافروخت. پس در جست و جوی نمی از دریای محبت دوست، صحرای جنون را در نوردید و با اشتیاقی سوزان، آتشِ عطش را به تمنا بوسید. مَشک های اشک را اختیار کرد. رفت و رفت و رفت تا به منتهی الیه حاجت رسید. پس با جیفۀ ندامت، پای در بزم توسل نهاد و جامۀ شفاعت پوشید.

و این بار آدم با عزمی جزم در باندِ بلند پرواز ایستاد تا پر گشاید و زمین گیر زندگی نشود. اما دید که گذرگاه زمان، بی زمزم مودّت هادیان نور، آغشته به ناپاکیست و جادۀ مُلک تا مَلَکوت همچنان خاکیست!

 

در زمین زندگی باید کرد. با عشق­.

آن سوی زندگی را هم باید دید. با پرواز

 

 

پ.ن: تفنن ادبی. ولاغیر.

 

 

 

 


 

یک سرود انقلابی که اجرای زیبایش سبک و سیاق دانش آموزی دارد. ترانه اش با بن مایۀ غیرت و سلحشوری و در حال و هوای دفاع مقدس سروده شده. از لابلای آهنگش هنوز بوی اخلاص و صلابت و صیانت می تراود و به نظرم صدای دل نشین بچه هایش بعد از گذشت سه دهه همچنان شاداب و با طراوت است.

به شنیدنش می ارزد. دریافت

 

 

 

پ.ن: اولین سرودی بود که در کودکی شنیدم و هنوز هم بهش علاقه دارم،

 

 


 

بعضی ها این روزها دارند القاء می کنند که محمد رضا پهلوی فردی وطن پرست و مدافع تاریخ و تمدن ایران بوده است. اما اگر نیم نگاهی منصفانه به تاریخ ی و فرهنگی دورۀ پهلوی بیندازیم، می فهمیم که چنین ادعایی تا چه اندازه دروغ است. به عنوان مثال جداسازی بحرین از قلمروی ایران به دستور مستقیم انگلیس و توسط شاه ایران اتفاق افتاده است که نهایتِ حقارت و سرسپردگی او را می رساند. اسدا. علم وزیر دربار شاهنشاهی در این  زمینه چنین نوشته است:

شورای امنیت سازمان ملل به اتفاق آراء، میل مردم بحرین را در داشتن استقلال کامل تصویب کرد. نمایندۀ ایران هم فوری آن را پذیرفت. خنده ام گرفته بود از اینکه گویندۀ رادیو ایران طوری با غرور این خبر را می خواند که گویی بحرین را فتح کرده ایم!»

ولی این خنده به آن معنی نیست که من با این کار مخالفت دارم. شاید ]به[ طرز اجرای آن یا در اصل مطلب که همۀ اقلیت های ایرانی در همۀ شیخ نشین ها به رسمیت شناخته شوند، حرف داشته باشم.» !!!

عَلَم، دلیل واگذاری بحرین را هم برای ثبت در تاریخ ذکر کرده که خلاصه اش این است:

اگر بحرین را نگه می داشتیم باید با دنیای عرب جدال و کشمکش می کردیم که این کار برای ما هزینۀ سنگینی داشت.ما فقط یک راه برای حفظ بحرین می توانستیم انتخاب کنیم: قطع رابطۀ کلی با دنیای عرب یا اتحاد نظامی با اسرائیل»

گویا دولت انگلیس، شاه ایران را مجبور کرده بود به یکی از دو گزینه تن در دهد. 1- واگذاری بحرین 2- برقرار کردن رابطۀ نظامی با اسراییل! که البته جناب شاه به عنوان خوش رقصی، بحرین را دو دستی تقدیم انگلیسی ها کرده است.

حیفم میاد نگویم که یکی دوساعت بعد از رأی شورای امنیت، محمدرضا پهلوی شخصاً استقلال بحرین را تبریک گفت.

و حالا بخوانید نظر هویدا نخست وزیر رژیم شاهنشاهی را وقتی که در یک جلسه حزبی از او علت واگذاری بحرین را سئوال کردند، این جور پاسخ داد:

به هیچ کس مربوط نیست. دختر خودمان بود به هرکس می خواستیم شوهرش دادیم»

 

 

پ.ن:

  • یادداشت های علم (جلد1 صفحۀ 376 و 377)  (جلد 2 صفحۀ 48 و 49)
  • تاریخ ی بیست و پنج ساله ایران، سرهنگ غلامرضا نجاتی، مؤسسه خدمات فرهنگی رسا، ج1، ص 355
  • روند انفصال بحرین از ایران، علیرضا ذاکر اصفهانی، انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ اول،1391، ص 107

 

 

 


 

گاهی باید راه برگشت را بست و گاهی باید پل های پشت سر را خراب کرد! به قول جنابِ شهریار عزیز:

       هرچه پل، پشت سرم هست

       خرابش بنما

       تا به فکرم نزند

       از رَهِ تو برگردم.

 

پل های پشت سرم ویران است و سال هاست که راه برگشت ندارم.

+ فرزندان خون و شهادت، با سنگرهای عزم و رزم اُنسی صمیمانه دارند!

++ درد ما، درد انقلاب است. ننگ بی دردی بماند بر دامن فریدون زادگان .

  • پیرو خط رهبری رنگ عوض نمی کند!

 

پ.ن: معطوف به پست قبلی و کامنت های بالنده اش. 

 

 


 

لطفاً تا آخر بخوانید.

 

دهۀ فجر انقلاب اسلامی نزدیک است و 22 بهمن عنقریب از راه می رسد. اما چند نکته و یک تصمیم در این باره:

  • شخصاً از میدان آزادی و جشن های دهۀ فجر خاطرات فراوانی دارم. 35 سال متوالی با امید و افتخار در مراسم 22 بهمن شرکت کردم. شش سال متوالی سوژۀ خبرنگاران بودم تا بعنوان یک جوان در بارۀ انقلاب و آرمان های حضرت امام، حرف ها و دغدغه هایم را مطرح کنم. هرچند که بخشی از حرف هایم همیشه به قیچی سانسور سپرده می شد.
  • سال گذشته دغدغه هایم را واضح تر، شفاف تر و پخته تر از همیشه بازگو کردم. جوری که بخشی از آن ها به عنوان تیکه های برجسته تا چند روز بعد از 22 بهمن از چند شبکه پر بیننده و پر شنونده رادیو و تلویزیون پخش می شد. اما متأسفانه از این مصاحبه های مردمی فقط استفادۀ تبلیغاتی و رسانه ای کردند و بس.
  • خودم شخصاً روند مصاحبه های مردمی دهۀ فجر را پیگیری می کردم و دیدم که خیلی ها بهتر و عمیق تر از من حرف زدند و خواسته های به حقشان را مطرح کردند. اما این خواسته ها و ابراز نیتی ها هیچ وقت مفید و مؤثر واقع نشد.
  • سال پیش، در مصاحبۀ خیایانی با دو شبکۀ تلویزیونی خبر و افق و دو شبکۀ رادیویی ایران و جوان، مسائلی را مطرح کردم که به نظرم مهم بودند. مثل: وادادگی دولت در برابر آمریکا و اروپا، انحراف آشکار از اصول و آرمان های انقلاب، خیانت به دستاورد علمی دانشمندان هسته ای، دروغ و فریب و حاشیه سازی توسط دولت، ناکارآمدی و سوء مدیریت، اقتصاد فشل و افسارگسیخه، لغزش دولت به سمت لیبرالیسم و نظام سرمایه داری، حقوق های نجومی مدیران، ناکارآمدی نظام آموزش و پرورش، تبعیض، رانت خواری، گرانی، بیکاری، مشکلات مسکن، ازدواج» و خیلی چیزهای دیگر.

و اما یک تصمیم:

امسال در مورد راهپیمایی با شکوه 22 بهمن تصمیم دیگری دارم. تصمیمی متفاوت با همۀ سال های عمرم. امسال می خواهم به رفتارهای غیر انقلابی دولت و خیانت هایی که آگاهانه در حق این نظام روا داشته اند، طور دیگری واکنش نشان دهم. می خواهم به اوضاع مصیبت زدۀ کشور که دولت و مجلس هیچ عزمی برای بهبود آن ندارند، به گونه ای دیگر اعتراض کنم. می خواهم به جای شعار دادن در چهل سالگی انقلاب به گوشۀ قبرستان بروم و در سوگ از دست دادن آن همه ایثار و افتخار و امید، اشک ماتم بریزم! هرچند که مطمئنم صدای این اعتراضِ خاموش به گوش هیچ کس نخواهد رسید. به نظر شما این تصمیم چه قدر صحیح یا ناصحیح است؟

 

 

پ.ن:

  1. تقاضا دارم بعنوان یک مسلمان یا یک فرد ایرانی نظر موافق یا مخالف خود را از این پست دریغ نفرمایید، شما برایم مهم است.
  2. در پنج سال سابقۀ وبلاگ نویسی، اولین بار است که رسماً از شما درخواست نظر میکنم. پس لطفاً دریغ نفرمایید.

 

 

 


 

خوشا به حال آن هاکه با شهادت رفتند!

 

 

 

و بدا به حال ما که در روزگار جوشش دین و دَین، حالی نزار داریم و با زخمی از زائده های حرص و آز، به زندان عُسرت و حسرت خزیده ایم.

بدا به حال ما که در عصر تکثّر سلایق و علایق، مذاقِ لهیدۀ خلایق را لبریز از  مصادیق انکارسازی حقایق کرده ایم.

بدا به حال ما که در سایۀ حوصله های کور و کرّ، زیر قبای اعتدال، جامۀ انفعال می پوشیم و از جام کثیفِ ظریف و نیرنگِ حریف، قطره قطره ابتذال می نوشیم.

 

یاد و خاطرۀ شهیدان گلگون کفن انقلاب اسلامی، شهدای دفاع مقدس و شهیدان مدافع حرم گرامی باد.

 

 

 

 


 

در شب جمعۀ گذشته که بیست و هشتم ماه محرم الحرام بود، عالیجناب میرزا محمد، پسر ملا عبدالجلیل لاهیجی که در دارالخلافه (یعنی تهران خودمون) مشغول تحصیل علوم دینیّه است، با جمعی از طلاب به قصد زیارت امامزادۀ واجبُ التعظیم، حضرتِ عبدالعظیم از شهر بیرون رفته، در حوالی دروازۀ شاهزاده عبدالعظیم کیسۀ پولی که یکصد و چهل تومان وجه اشرفی و ریال در آن بوده است، پیدا کرده که بعد از ورود به شاهزاده عبدالعظیم جویای صاحب پول شده، آخرالامر معلوم شد که وجه مزبور از سید چاوش کربلایی بوده است. پس از آنکه نشان و علامات کیسه را داده، وجه مزبور را تمام و کمال تسلیم صاحبش نموده و هر قدر که صاحب تنخواه اصرار کرده است که پنج شش تومان به جهت خود بردارد، قبول نکرده است.»

 

 

نقل، عیناً از رومۀ وقایع اتفاقیه شماره 246 سال 1272 ( 125 سال قبل)

 

این هم اصل سند 

                    دریافت

 

+ حساب کردم دیدم اون موقع با این پول می شد سه تا خانۀ ویلایی 1000 متری با کلی دار و درخت در شمال تهران بخرند!!

 

پ.ن:

  1. رفته بودم کتابخانۀ ملی، بعد از انجام کار، سری هم به غرفۀ فروش زدم. دیدم چند نسخه از کتاب های خطی قدیم به صورت زیبا و خوش ترکیب به زیور طبع آراسته شده و داخل ویترین چشم انتظار مشتری نشسته اند! وسوسه شدم یک مجلد رومۀ وقایع اتفاقیه (شامل 130 شماره) و یک جلد مثنوی معنوی ابتیاع نمودم که مثنوی اش در بین راه به یادگار رفت و رومه اش ماندگار شد برای خودم.
  2. صرفنظر از محتوا و قدمت رومۀ وقایع اتفاقیه، سبک نگارش آن برایم جالب بود. به همین خاطر خریدم.

 


 

در زبان عربی و فارسی چهار واژه مشترک وجود دارد که تعداد حروف و شکل مفرد آن ها یکسان است، اما از نظر  تلفظ، معنی و شکل جمع باهم تفاوت دارند:

1-مَلَک، 2- مَلِک، 3- مِلک، 4- مُلک.

معنی واژه ها:

1- مَلَک: یعنی فرشته. این اسم معمولاً در مقابل انسان به کار می رود و در فارسی هم کاربرد فراوان دارد.

 

2- مَلِک: با سه معنی به کار رفته است.

اول: به معنی پادشاه، سلطان، فرمانروا.

دوم: به معنی خداوند.

سوم: کاربرد پیشوندی دارد که در فارسی بر سر اسم می آید و برتری کسی را بر گروهِ معیّن نشان می دهد. مثل: ملک الشعرا، ملک التّجار، ملک الکتّاب.

 

3- مِلک: با چهار معنی به کار رفته است:

اول: به معنی آن چیزی که در تصرف کسی باشد، مثل زمین، باغ و خانه.

دوم: به معنی کنیز یا برده به کار رفته است.

سوم: یکی از مقولات ده گانه ارسطو و یکی از اعراض نه گانه (که بحثی است بسیار پیچیده)

چهارم: به سفیدی بن ناخن ها گفته می شود.

 

4- مُلک: با سه معنی به کار رفته است:

اول: به معنی سرزمین، کشور، مملکت.

دوم: به معنی، سلطنت، فرمانروایی. حکمرانی

سوم: به جهانِ محسوسات گفته می شود.

 

 خب ملاحظه فرمودید که شکل مفرد این واژه ها دقیقاً شبیه هم بودند. معانی آن ها را هم که می دانستید. اما شکل جمع این واژه ها را ببینیم که کاملاً با هم تفاوت دارند:

  1. مَلَک: <--- ملائک
  2. مَلِک: <--- ملوک (فقط در معنی اول و دوم) اما در معنی سوم جمع ناپذیر است. یا بهتر است بگوییم جمع آن مرسوم نیست.
  3. مِلک: <--- املاک
  4. مُلک: <--- ممالک ( فقط در معنی اول)  اما در معنی دوم و سوم فاقد جمع است.

 

پ.ن: از نوشته های بی دلیل و شاید هم بی ضرورت.

 


 

آقا پسر گل، دختر شایسته و مورد علاقه اش را در دانشگاه یافته بود. بعد از مدتی اسم، آدرس و تلفن منزل دختر را به خانواده داد و از آن ها خواست در باره اش پرس و جوی بیشتری کنند و قرار خواستگاری را مشخص بفرمایند.

همه چی بر وفق مراد پیش رفت و قرار خواستگاری مشخص شد. القصه، آقاپسر جوان همراه پدر، مادر و خواهر به رسم خواستگاری به خانه دخترخانم رفتند و قریب سه ساعت گفتند و شنیدند آنچه را که لازم بود.

پروسۀ تحقیق نیز قریب یک ماه به طول انجامید و خانواده ها از بد و خوب همدیگر شناخت کافی پیدا کردند. اما، در این میان یک مسئلۀ ساده و بدیهی که دانستن آن بر سایر معلومات می چربید برای دو طرف ناشناخته مانده بود! گویی که این مجهول می خواست در لحظه ای حساس و در مراسم زیبای بله برون رخ نمایی کند تا عرق شرم را بر پیشانی بزرگ ترهای هر دو خانواده بنشاند.

شب بله برون فرا رسید. بزرگان خانوادۀ دختر در مجلس نشسته و منتظر بودند تا ماه داماد آیندۀ فامیل و همراهان محترمش را زیارت کنند.

بالاخره صدای زنگ خانه به صدا در آمد و لحظه ای بعد، آقا پسر، همراه پدر و مادر، پدر بزرگ، عموها، زن عموها، عمه، شوهرعمه، دایی، زن دایی، خاله ها، شوهرخاله ها، برادرها و خواهر داماد وارد شدند. اما، به محض ورود، هر دو خانواده در حیرتی عجیب و عمیق فرو رفتند و به سکوت پناه بردند! جوری که تا چندلحظه نمی دانستند چگونه به همدیگر ادای احترام کنند و چگونه رسم احوالپرسی به جای آورند، شاید هم داشتند از خجالت یکدیگر آب می شدند!

بحمدالله این مراسم به شادی پایان یافت و ما شیرینی عقد و عروسی آن ها را به زودی خواهیم خورد. اما به نظر شما دلیل بهت زدگی و شرمندگی آن ها چه بود؟

 

 

+ داستانش نپندارید. این یک ماجرای واقعی بود :((

 

 


 

دو سه هفتۀ پیش در پست آلارم» نوشته بودم که احتمال دارد به دلیل ترافیک سنگین کار و مشغله های زندگی، وب نویسی را رها کنم. اما با کمی بالا و پایین کردن برنامه ها قرار شد همچنان وبال گردن وب باقی بمانم. فقط ناگزیر شدم که زمان گشت و گذار در وب را از روزی یک ساعت به هفته ای 3 ساعت تقلیل دهم.

 به این ترتیب، فرصت حضور و سیاهه نویسی بنده در این وبلاگ سرا، فقط محدود به ساعتی از روزهای دوشنبه، چهارشنبه و جمعه خواهد بود. (علی برکة الله) :)

 

 

+ در دنیای پر از غوغا و غفلت، راه موفقیت و پیشرفت در کارها این است که برای ساعت ها، روزها و هفته های خود برنامه ریزی و نظم داشته باشیم. باید اهمّ و مهّم کارها را در لحظه لحظۀ زمان مدیریت کنیم وگرنه در سرودن قصیدۀ بلند زندگی، ردیف و قافیۀ را خواهیم باخت.

 

++این پست مرتبط هم خواندنش ضرر ندارد.

 

 


 

به خاطر نگارش این پست پیشاپیش از خانم های محترم پوزش می طلبم.

 

در مقطع ارشد، استاد ما در درس داوری بین المللی» خانم دکتری بود که با سلایق و علایق فکری ما کاملاً در تضاد بود و ضدیتش را هم هیچگاه پنهان نمی کرد. حتی یکی دو بار تا مرز توهین و جسارت هم پیش رفت. اما من همیشه با او مدارا کردم.

طبق یک عادت شخصی، برای اساتیدی که از سواد علمی و روش تدریس قوی تری برخوردار بودند، احترام بیشتری می گذاشتم و این خانم هم یکی از آن ها بود که احترام استادی اش را باید نگه می داشتم. با این همه، نفرت او نسبت به من هیچگاه کم نمی شد!

دو ترم متوالی نیش ها و کنایه های ناسزاگونۀ این استاد را تحمل کردم و جز صبوری و ادب واکنشی نشان ندادم. آخرین روز ترم بود که برگه های نظرسنجی را بین دانشجویان توزیع کردند تا در بارۀ نظم و رفتار و اخلاق و شیوۀ تدریس او اظهار نظر کنیم.

نمی دانم دیگران در بارۀ او چی نوشتند. اما من فقط گزینه های تستی مربوط به توان علمی و شیوۀ تدریس استاد را علامت عالی و بسیار خوب زدم و در انتهای فرم، چند سطری هم به شیوۀ نثر دری برایش این جور نوشتم:

 

خدمت مر استاد گرامی سرکار خانم

بعدالتحیه، اگر از باب جهالت و جهارت، در محضر مبارک سرکار علّیه، قلمی به خطا لغزانده و کلامی به ناروا رانده ایم، مر استاد را سزد که تغیّر مزاج مبارک از شاگرد پریش خویش بگرداند و از خطای غیر عمد او درگذرد و عتابِ روح رنجور مرشاگرد را بیش از این روا مدارد.

شاید این از معایبِ ذهنِ نتراشیده و لحنِ نخراشیدۀ مردانه ما بود که گاهی ناخواسته و نادانسته دکمه های کیبورد زبان را به خطا می فشردیم و خاطر عاطر محتشمانه جنابتان را به تکدّر می آزُردیم.

خداوند بر توفیقاتتان وحسن اخلاقتان بیفزاید و به جبران تلاش و تکاپو و اخلاصتان اجر مضاعف و پاداش نیکو مرحمت فرماید. و هوالمستعان.   ح. ش

 

یادمه اولین نفر بودم که فرم نظر سنجی را (با اسم و امضاء) تحویل دادم و از کلاس خارج شدم.

 

 

پ.ن: ثمرۀ شیرین این  چند جمله را سال بعد دیدم و چیدم.

 

 

 


 

این که عادت کنی هر روز ساعت 7 صبح، صبحانه را با نان سنگکِ سنتیِ گرم و تازه در کنار همسر و بچه ها، نوش جان کنی و روانۀ کار بشی، مزایای فراوانی دارد که حداقل حُسن آن این است که هیچ عیبی بر آن مترتب نیست! :)

خاصیّت اصلی این کار، در خوردنِ صبحانۀ بهنگام نهفته است که خیلی ها متأسفانه تجربه اش را ندارند. صفای دیگر این کار، طعم و مزۀ دلپذیر نان گرم و برشته است که البته شهروندان ایرانی کم و بیش با مزه و بوی خوش آن آشنایی دارند. اما از این ها که بگذریم، خاصیت دیگرش این است که صبح خیزی را به همراه دارد. بعلاوه، خوردن صبحانۀ دورهمی با نان گرم و تازه، روابط خانواده ها را گرم تر، شادابی ها را بیشتر و فرصت دیدار و گفتگوی افراد خانواده را دوچندان می کند!

 البته این رویۀ سنتی، خاصیت دیگری هم دارد که برای همه ملموس نیست. مگر برای کسانی که صبح خیز، خانواده دوست و مرد میدان باشند و یا حداقل هر روز صبح، حوصلۀ ایستادن در صف های شلوغ نان سنگک را داشته باشند.

اشتباه نکنید! بنده قصد تبلیغ نان سنکگ را ندارم و بنا ندارم اندر خواص این نان با ارزش که مبدع و مبتکرش شیخ بهایی عزیز است، چیزی بگویم. نخیر! من فقط می خواهم مشوّق صبح خیزی و خوردن صبحانۀ دور همی خانواده های جوان باشم و به این بهانه ذهن خلاق شما را فعال کنم تا در باره اش فکر کنید و ببینید که ایستادن در صف نانوایی سنگک چه مزایایی دارد؟ بنویسید تا به دانش اندک من هم افزوده شود.

من فقظ تأکید می کنم که ایستادن در صف نان سنگک، گاهی از خودِ نان، قیمتی تر و هیجانی تر است. که مزایایش را ان شاءالله خودتان تجربه می فرمایید.

 

بوی نان داغ و برشته هر صبح نصیبتان.angel

 

 

 

 


 

در برگ ریزِ بهار جوانه ها، گاهی جوش و خروشِ حرف هایم را با واژه های سردِ سکوت می نگارم و گاهی عنان واژه های بی هیاهو را به لهیب آتش فراموشی می سپارم.

تدبیر منزل اقتضاء می کند که گاهی شمشیر تیز ستیزه را با تیزابی از جنس سردِ سکوت، جلا ببخشیم و گاهی مقدّر است که طوفانِ خشونت و خشم را با نسیم ملایم نوازش و اشک فرو بنشانیم.

. به تلخندهای شیرین دریای مشکلات سوگند که آوای شورانگیز سکوت را با نوای شررآمیز نغمه های قنوت می آمیزم تا در خزان آرزوها، غنچه های سرخِ حیات را بر شاخسار سبز ممات بیاویزم.

 

 

+ رقیمه ای بود از روی تفنن و واژه آزاری!

 

++ بداهه نگاری خالی از نقص نیست.

 

+++ عرض کمال، شاهد نقص بصیرت است

        اظهار نقص هر که کند ناتمام نیست.

 

 

پ.ن: یک وقت هایی هست که نه کسی داری باهاش حرف بزنی، نه می شود مطالعه کنی و نه حتی حال فکر کردن داری! فقط می شود دست را بزنی زیر چانه و قلم را نرم نرمک روی دفتر نقاشی آقا هادی و آقا مهدی بلغزانی. بعد هم به عنوان یک سیاهۀ پارادوکسی بر پیشانی وبلاگ بچسبانی.

 

 

 

 


 

دیروز به اتفاق حمیدآقا رفته بودیم پارک نزدیکِ خانه کمی قدم بزنیم و در بارۀ یک برنامۀ فرهنگی جدید چند دقیقه ای به گپ و گفت بنشینیم.

در نقطه ای از پارک، چند شازده نوجوانِ شانزده هفده ساله زیر درخت لمیده بودند و دم به دم به سیگارهایشان پک می زدند و به قول خودشون جوونی می کردند. همین که ما را دیدند، سیگارها را توی دستشان پنهان کردند و چشم در چشم ما شدند. گویا منتظر بودند که باب نصیحت مشفقانۀ ما گشوده شود تا چندتا به توچۀ» آبدار نثارمان کنند و به اصطلاح سنگِ روی یخمان بفرمایند. اما خوشبختانه ما اصلاً متعرّض آنها نشدیم و از ادای وظیفۀ مقدسِ امر به معروف و نهی از منکر کلیشه ای خودداری نمودیم! و صد البته که بی تفاوت هم نبودیم. پس فی الفور جلو رفتیم و با حربۀ لبخند و گلخند و با چند دُرواژۀ گل منگولی همچون قند، رفیقانه در جمعشان نشستیم! جوری که یکی یکی سیگارهایشان را انداختند و به نگاهمان دل باختند.!  :)

در این فرصتِ طلایی و کوتاه، شوخی شوخی تیکه هایی از کُنه درونشان گفتند که ما به گوش جان شنُفتیم. ما نیز نکته هایی از روزگار نوجوانیمان را بازگفتیم که آن ها شکفتند!

شازده های سیگاری تازه از سَرَک کشیدن ما شادمان شده بودند و مسرور که ما از ادامۀ خوش و بش با آن ها معذور! اما در وقت خداحافظی، تیر خلاص را به هدفِ هدایتِ شازده ها نشانه رفتیم و پندی نیکو به ارمغانشان دادیم. بدان امید که بر طاق رضایت حق بنشیند و بر سیبل اجابت، اصابت کند.

 

 

+

هدف گیری بعضی از نوجوان ها قلق خاص خودش را دارد که اگر کسی بلد نباشد، تیر هدایتش به خطا خواهد رفت.

 

++

یکی دوسالی هست که پارک های تهران متأسفانه پاتوق اختلاط بدحجاب ها، بی حجاب ها، سگ باز ها و آدم های جلف و لاابالی شده است که عصرها در گروه های دو یا چندنفره، فضای پارک را حسابی اشغال می کنند و انتظار دارند که هیچ کس هم متعرض هرزگی آن ها نشود!

 

 

 

 


 

چـند وقتی هست که تراکم کار و بارم تا حـد غیر مجاز بالا رفتـه و فرصتِ فراغت و استراحتم به پایین ترین سطـح از نیاز رسیده است! سیستم کنترل مغزم دارد دم به دقیقه آلارم می دهد و وضعیت هشدار را بیخ گوشم به صدا در می آورد! گویا چاره ای ندارم جز این که توصیه های ایمنی رو جدی بگیرم!

الآن درحال برنامه ریزی مجدد هستم. دارم تجدید نظر می کنم در برنامه های روزانه، هفتگی و ماهانه ام. دارم اولویت بندی می کنم ببینم می شود یکی دو تا از کارها را جوری جابه جا کنم که وب نویسی از برنامه ام خارج نشود؟ خدا کند مجبور به ترک وب نویسی نشوم!

 

 

 

پ.ن: اگر مجبور باشم، وب را رها خواهم کرد.

 

 

 


 

اولین روز دورۀ تکمیلی، استاد زبان انگلیسی متن ساده ای را در دو سطر به افراد کلاس داد برای ترجمه که در آخر، هیچ کدام از ترجمه ها مقبول طبعش واقع نشد. متن این بود:

Mohammad, an orphan from Mecca, was born in 17th of Rabye Al'awal Eam Alfyl (570). Six months before Mohammad's birth, his father died and his mother also died when he was only six years old                                          

 

استاد، بعد از 10 دقیقه ترجمه ها را جمع کرد و دانشجویان را یکی یکی صدا زد تا بیایند و ترجمه هاشون را بخوانند.

جالب بود که هرکس شروع به خواندن می کرد، قبل از اینکه جملۀ اول ترجمه اش تمام شود، استاد به او می گفت: کافیه. بفرمایید بنشینید!

مثلاً ترجمه من بی سواد این بود:

محمد، یتیم مکه، در 17 ربیع الاول از سال عام‌الفیل (570 میلادی) متولد شد. پدرش شش ماه قبل از تولد فرزند از دنیا رفت و مادرش نیز در شش سالگی محمد درگذشت.

و البته که 14 نفر بقیه هم ترجمه ای بهتر از من نداشتند.

وقتی خواندن ترجمه ها تمام شد، استاد، با لحن بسیار جدی گفت: اگر قرار است حق ترجمه را این گونه ادا کنید، توصیه می کنم در کلاس من شرکت نکنید.

و بعد ادامه داد: اگر مسلمان و ایرانی هم نیستید، باید برای شخصیت های الهی، حساب ویژه ای باز کنید. باید در حفظ شأنِ پیامبر اسلام و در بیانِ حَسب و نَسب و ویژگی های خاندان حضرتش، الفاظ شیک و اختصاصی را به خدمت بگیرید. انتظار دارم که در انتخاب واژه ها خسّت به خرج ندهید. وزنِ واژه ها را بسنجید و به تناسب متنی که در اختیار دارید، حتماً از الفاظ مناسب استفاده کنید.

بعد از آن، یک نکته و چند واژۀ معادل را روی وایت برد نوشت و گفت این توقع همیشگی من است. امیدوارم که نیاز به تکرار نباشد:

نام پیامبر اسلام و امامان شیعه، حتماً باید دارای پیشوند یا پسوند احترام باشد.

به جای متولد شد» از عبارت های ولادت یافت» ، دیده به جان گشود» ، پا به عرصۀ گیتی نهاد» و. استفاده کنید.

به جای در گذشت» (برای پدر و مادر پیامبر اسلام صلی الله علیه وآله) عبارت از دنیا رفت» تا حدودی قابل قبول است.اما برای خودِ حضرت و امامان بزرگوار شیعه، باید واژه ها و عبارت ها حداقل یک سطح بالاتر باشد. مثل: رحلت فرمود» ، چشم از جهان فرو بست» ، دار فانی را وداع گفت» ، به جهان باقی شتافت» ، به عالم بالا پر کشید» و.

 .

در بارۀ این استاد بیشتر بدانید. این جا 

.

.

.

پ.ن: از همان روز، هر وقت در بارۀ رسول گرامی اسلام و ائمۀ معصومین صلوات الله علیهم اجمعین چیزی نوشتم به توصیه استاد عمل کردم. بلکه بیشتر.

.

.

.

میلاد شکوهمند زسول گرامی اسلام، حضرت ختمی مرتبت،محمد مصطفی صلی الله علیه وآله و سلّم و ولادت با سعادت صادق آل محمد، رئیس مذهب شیعه، امام جعفر صادق علیه آلاف تحیة والثناء را تبریک و تهنیت عرض می کنم.

 

 

 

 

 


 

موج موج غزل می سرایم.

از صلیب صداقت صدایت،

و از حدیث حادثۀ چشم هایت.

                                                       

 

                                                     تقدیم به عاشقانه ترین شعر زندگی ام، همسرم

     

       +++

  1. به همین سادگی می شود زندگی را ساخت.
  2. گاهی یک پیامک عاشقانه یا تقدیم یک شاخۀ گل به همسرتون می تواند افق زندگی شما را زیبا تر و لحظه های با هم بودنتان را شاداب تر کند. شما را به خدا دریغ نکنید.
  3. ولنتاین، دلخوشی بچه قرتی هاست. عاشقانه های ما در تقویم ماه و سال نمی گنجد.

 

 


 

وقتی حملۀ تروریستی به نیروهای سپاه اتفاق افتاد، نظر شخصی ام این بود که آقای به عنوان رئیس جمهور و رئیس شورایعالی امنیت ملی، شخصاً در شهادت این عزیزان مقصر است. تا این که روز تشییع جنازۀ شهدای اصفهان، حرف ها و فریادهایی را از مردم شنیدم که فهمیدم، نظر من خیلی هم بیراه نیست.

در مراسم خاکسپاری شهدای اصفهان اما یک چیز دیگر هم فهمیدم! فهمیدم که دانستن، به تنهایی کافی نیست. باید شجاع هم باشی. باید وظیفه شناس هم باشی، باید آن قدر مرد باشی که حرف حق را مثل سیلی بخوابانی زیر گوش خیانتکار. حتی اگر خیانتکار، رئیس جمهور محترم باشد!!

و فهمیدم باید بلد هم باشی چگونه سیلی را بزنی که صدایش اون ور دنیا هم شنیده شود! درست مثل این مردِ باغیرت.    ببینید

 

 

 

+ تا سیه رو شود هر که در او غش باشد.

 

 

 


موندم توی این بازار راکد وب خوانی که آمار بازدید بعضی پست ها بعد از سه روز، به 100 تا هم نمیرسه؛ چرا بعضی پست های دیگر این وبلاگ هنوز 14 ساعت نگذشته، 170 بازدید براش ثبت می شه؟!!

راستش عقل ناقص من که دلیلش رو نمی فهمه، عقل ناقص شما رو نمی دونم! :))

 

به نظرم این قضیه کمی مبهمه.!!

 

 

+ این پست با هدف خاص، با نگاه خاص و برای مخاطب خاص نوشته شده است!

++ پاسخ اقناعی شما را خریدارم.

 

 

 

 

 


 

وقتی حملۀ تروریستی به نیروهای سپاه اتفاق افتاد، نظر شخصی ام این بود که آقای به عنوان رئیس جمهور و رئیس شورایعالی امنیت ملی، شخصاً در شهادت این عزیزان مقصر است. تا این که روز تشییع جنازۀ شهدای اصفهان، حرف ها و فریادهایی را از مردم شنیدم که فهمیدم، نظر من خیلی هم بیراه نیست.

در مراسم خاکسپاری شهدای اصفهان اما یک چیز دیگر هم فهمیدم! فهمیدم که دانستن، به تنهایی کافی نیست. باید شجاع هم باشی. باید وظیفه شناس هم باشی، باید آن قدر مرد باشی که حرف حق را مثل سیلی بخوابانی زیر گوش خیانتکار. حتی اگر خیانتکار، رئیس جمهور محترم باشد!!

و فهمیدم باید بلد هم باشی چگونه سیلی را بزنی که صدایش اون ور دنیا هم شنیده شود! درست مثل این مردِ باغیرت.    ببینید

 

 

 

+ تا سیه رو شود هر که در او غش باشد.

 

 

 


 

پیشنهاد پویش مؤثرترین وبلاک ها در وبلاگ ن والقلم و ما یسطرون» بهانه ای شد تا وب های مفید و تأثیرگذار را بیشتر بجوییم و بهتر بپوییم.

به وضوح می بینم که وبلاگ‌های مفید و آموزنده فراوانند، اما مجبورم از بین دهها وبلاگ ارزشمندی که می شناسم، فقط تعدادی را برای نمونه معرفی کنم. پس پیشاپیش از عزیزانی که نامشان از قلم می افتد پوزش می طلبم.

وبلاگ های پویش را بر اساس ترتیب حروف الفبا که شیوه ای مرسوم و متداول است، خدمتتان معرفی می کنم تا در تقدّم و تأخّر نامشان شبهه و شائبه ای رخ ندهد:

***

وبلاگ آبگینه: حدود چهار سال قبل که وبلاگش را اتفاقی دیدم، تأسف خوردم که چرا زود تر ایشان را نیافتم. قلم خانم آبگینه منحصر به فرد و سبک نوشتنش خاص خاص است که برای هرکس قابل تقلید نیست. فقط قابل تحسین است. مهم تر از قلم، استواری قدم ایشان در صیانت از دیانت است که نوشته هایش گواه بر این مدعاست. نقدی که بر فیلم ها می نویسد، نوعاً با برداشت های من همسانی دارد. شاید وجه افتراق نگاه بنده با ایشان فقط در بعضی موسیقی ها و مداحی ها باشد! :)

وبلاگ اقیانوس سیاه: که اقیانوسش را حتی آبی تر از اقیانوس آرام می دانم. چند ماه پیش خیلی تصادفی پیدایش کردم و به تمام سوراخ سمبه های وبلاگش سرک کشیدم. می شود گفت تمام یادداشت هایش مفید و منقح و روزآمد است و قابل پذیرش.

وبلاگ انار: از این وبلاگ بی هیچ اغراقی بوی معصومیت و مظلومیت و اخلاص می شنوم. به خاطر همین گاهی نوشته هایش را دوباره و چند باره می خوانم. این وبلاگ اگرچه مثل گذشته پر کار نیست، اما طراوت و طهارت و مشی مؤمنانه اش همچنان روندی فزاینده دارد.

وبلاگ بازتاب نفس صبحدمان: خیلی از مطالب این وبلاگ مثل نسیم بهاری، روح را می نوازد و جان را به سمت آرامش بالا می برد. گاهی وقت ها تمثیل هایش آن قدر به دل می نشیند که برای تصدیق و تقدیسش از هر نوع استدلال عقلی و نقلی بی نیاز خواهی بود. تقاضا دارم بیشتر بنویسد.

وبلاگ بیمارستان دریایی: از معدود پزشکان متعهدی است که درد های فرهنگی، اقتصادی و اجتماعی جامعه و جهان را خیلی خوب می شناسد. نویسنده ای بس خوش فکر، خوش قلم، اهل مطالعه و کاملاً جهادی است. کمتر نوشته ای در وبلاگش می توان یافت که روحیۀ بی باکی و سلحشوری و رزمندگی و شهادت طلبی در آن دیده نشود. گفته است که وب را بسته است. اما من مطمئنم که به زودی چراغ وبلاگش روشن خواهد شد.

وبلاگ حون: اگر طلبه بودنش را درست حدس زده باشم، در بین طلاب جوان یه جورایی باز تر از بقیه می اندیشد و ناز تر از دیگران می نویسد. دعا می کنم بر صعوبت راه فائق آید، تا قبای جامع الاطرافی را به خلعتش ببخشند.

وبلاگ سکوت: طلبه ای به ظاهر ساکت و آرام، اما دغدغه هایش نشان از غوغای درونش دارد. یادداشت هایش نوعاً زیبا، آموزنده، قابل تأمل و مستند به دانش و مطالعات روز است. صداقت و وارستگی قلم سکوت برای من همیشه لذت بخش بوده است.

وبلاگ صالحات: وبلاگی است که بیشتر در حوزۀ ن قلم می زند. نویسنده اش را بیش از آنچه می نمایاند، اهل فضل و تقوی و بینش می دانم. تنها ایرادی که در مورد ایشان می شود گفت، این است که متأسفانه دیر به دیر می نویسد. اگر به این وب بروید، به آدرس جدید ایشان راهنمایی خواهید شد.

وبلاگ فراز و نشیب زندگی طلبگی: این وبلاگ از چهره های سرشناس و متدین و پر کار در فضای مجازی است. وبلاگی که در حوزۀ ن و خانواده بیشترین آمار بازدید و پاسخگویی به سئوالات و تأثیرگذاری را دارد. ماهیت اصلی این وب را باید در مشاوره ها و پاسخ به کامنت هایش جستجو کرد که کاملاً مورد وثوق و اعتماد است. در حوزۀ ی نیز به اقتضای شرایط، خیلی شفاف و با شهامت می نگارد و مهارت عجیبی هم در پاسخگویی به شبهات ی مخالفان دارد. در بارۀ ایشان بیش از این ها باید نوشت. اما چون بنا به اختصار است، به همین مقدار اکتفا می کنم. فی الحال بنا به دلایلی دامنۀ تلاش ایشان در اینستاگرام نمود بیشتری دارد، امیدوارم وبلاگ را هم رها نکند.

وبلاگ فرهنگ پرواز: از دیر باز می خواندمش. بعضی یادداشت های ی اش را محک دانسته های ی خودم می دانم. نوشته هایش نسبت به گذشته عمیق تر و دقیق تر شده و نشانه های زیادی از اهتمام به ارزش ها و باورهای اصیل در یادداشت های ایشان دیده می شود. فقط حیف که کامنت دونی اش کم رونق است.

وبلاگ مکتب انقلاب: وبلاگی بس روان، ساده و بی افاده. اما پر عایده و پر فایده. وبلاگی که نویسنده اش اهل وثاقت و صداقت است و سبک نوشتاری اش با ذائقۀ من بسی رفاقت دارد. فقط گویا چند صباحی است رفته تا گرد خستگی بیفشاند و دوباره به صحنه بازگردد.

وبلاگ ن و القلم و ما یسطرون: وبلاگی که خیلی با دقت باید خواند. باید از حال و هوای حکمت و فلسفه و عرفان مدد بگیری تا  مطالبش را خوب تر بفهمی و لایه های زیر سطحی مفاهیمش برایت محسوس و ملموس تر شود. من شخصاً یادداشت های ایشان را با طمأنینه و عمداً یکی دو روز بعد از انتشار می خوانم تا همزمان بتوانم از سفرۀ نظرات و پاسخ های پر و پیمانش هم حظ و بهره ای ببرم. خداوند بر دانش و بینش جناب ن.ا بیفزاید و دایرۀ ولایت خواهی و ولایت گرایی و ولایتمداری اش را وسعت ببخشد.

 

و اما، وبلاگ های درآن نیامده ایام، آسیاب، سلسبیل، مردی به نام شقایق، جناب منزوی، تلاجن، فانوس جزیره، خانم سماواتی، ماه و ماهی، پیچک، به امید آشنایی، خیال تنیده، خانۀ موقتی، هو مورو، صحبت جانانه و.و.و. از دیگر وبلاگ هایی هستند که باید در یادداشتی جداگانه وظیفه ام را نسبت به آن ها ادا کنم. ان شاءالله بماند برای پویش بعدی.

از آنجا که بنده با تأخیر وارد پویش شدم، به نظرم فرصت چندانی باقی نیست که بخواهم از کسی برای شرکت در پویش دعوت کنم. اما تفاضا دارم هرکس می تواند در این وقت باقی مانده ادای دین کند؛ لطفش را از دیگران دریغ نورزد

 

 

 

 


 

پیشنهاد پویش مؤثرترین وبلاک ها در وبلاگ ن والقلم و ما یسطرون» بهانه ای شد تا وب های مفید و تأثیرگذار را بیشتر بجوییم و بهتر بپوییم.

به وضوح می بینم که وبلاگ‌های مفید و آموزنده فراوانند، اما مجبورم از بین دهها وبلاگ ارزشمندی که می شناسم، فقط تعدادی را برای نمونه معرفی کنم. پس پیشاپیش از عزیزانی که نامشان از قلم می افتد پوزش می طلبم.

وبلاگ های پویش را بر اساس ترتیب حروف الفبا که شیوه ای مرسوم و متداول است، خدمتتان معرفی می کنم تا در تقدّم و تأخّر نامشان شبهه و شائبه ای رخ ندهد:

***

وبلاگ آبگینه: حدود چهار سال قبل که وبلاگش را اتفاقی دیدم، تأسف خوردم که چرا زود تر ایشان را نیافتم. قلم خانم آبگینه منحصر به فرد و سبک نوشتنش خاص خاص است که برای هرکس قابل تقلید نیست. فقط قابل تحسین است. مهم تر از قلم، استواری قدم ایشان در صیانت از دیانت است که نوشته هایش گواه بر این مدعاست. نقدی که بر فیلم ها می نویسد، نوعاً با برداشت های من همسانی دارد. شاید وجه افتراق نگاه بنده با ایشان فقط در بعضی موسیقی ها و مداحی ها باشد! :)

وبلاگ اقیانوس سیاه: که اقیانوسش را حتی آبی تر از اقیانوس آرام می دانم. چند ماه پیش خیلی تصادفی پیدایش کردم و به تمام سوراخ سمبه های وبلاگش سرک کشیدم. می شود گفت تمام یادداشت هایش مفید و منقح و روزآمد است و قابل پذیرش.

وبلاگ انار: از این وبلاگ بی هیچ اغراقی بوی معصومیت و مظلومیت و اخلاص می شنوم. به خاطر همین گاهی نوشته هایش را دوباره و چند باره می خوانم. این وبلاگ اگرچه مثل گذشته پر کار نیست، اما طراوت و طهارت و مشی مؤمنانه اش همچنان روندی فزاینده دارد.

وبلاگ بازتاب نفس صبحدمان: خیلی از مطالب این وبلاگ مثل نسیم بهاری، روح را می نوازد و جان را به سمت آرامش بالا می برد. گاهی وقت ها تمثیل هایش آن قدر به دل می نشیند که برای تصدیق و تقدیسش از هر نوع استدلال عقلی و نقلی بی نیاز خواهی بود. تقاضا دارم بیشتر بنویسد.

وبلاگ بیمارستان دریایی: از معدود پزشکان متعهدی است که درد های فرهنگی، اقتصادی و اجتماعی جامعه و جهان را خیلی خوب می شناسد. نویسنده ای بس خوش فکر، خوش قلم، اهل مطالعه و کاملاً جهادی است. کمتر نوشته ای در وبلاگش می توان یافت که روحیۀ بی باکی و سلحشوری و رزمندگی و شهادت طلبی در آن دیده نشود. گفته است که وب را بسته است. اما من مطمئنم که به زودی چراغ وبلاگش روشن خواهد شد.

وبلاگ حون: اگر طلبه بودنش را درست حدس زده باشم، در بین طلاب جوان یه جورایی باز تر از بقیه می اندیشد و ناز تر از دیگران می نویسد. دعا می کنم بر صعوبت راه فائق آید، تا قبای جامع الاطرافی را به خلعتش ببخشند.

وبلاگ سکوت: طلبه ای به ظاهر ساکت و آرام، اما دغدغه هایش نشان از غوغای درونش دارد. یادداشت هایش نوعاً زیبا، آموزنده، قابل تأمل و مستند به دانش و مطالعات روز است. صداقت و وارستگی قلم سکوت برای من همیشه لذت بخش بوده است.

وبلاگ صالحات: وبلاگی است که بیشتر در حوزۀ ن قلم می زند. نویسنده اش را بیش از آنچه می نمایاند، اهل فضل و تقوی و بینش می دانم. تنها ایرادی که در مورد ایشان می شود گفت، این است که متأسفانه دیر به دیر می نویسد. اگر به این وب بروید، به آدرس جدید ایشان راهنمایی خواهید شد.

وبلاگ فراز و نشیب زندگی طلبگی: این وبلاگ از چهره های سرشناس و متدین و پر کار در فضای مجازی است. وبلاگی که در حوزۀ ن و خانواده بیشترین آمار بازدید و پاسخگویی به سئوالات و تأثیرگذاری را دارد. ماهیت اصلی این وب را باید در مشاوره ها و پاسخ به کامنت هایش جستجو کرد که کاملاً مورد وثوق و اعتماد است. در حوزۀ ی نیز به اقتضای شرایط، خیلی شفاف و با شهامت می نگارد و مهارت عجیبی هم در پاسخگویی به شبهات ی مخالفان دارد. در بارۀ ایشان بیش از این ها باید نوشت. اما چون بنا به اختصار است، به همین مقدار اکتفا می کنم. فی الحال بنا به دلایلی دامنۀ تلاش ایشان در اینستاگرام نمود بیشتری دارد، امیدوارم وبلاگ را هم رها نکند.

وبلاگ فرهنگ پرواز: از دیر باز می خواندمش. بعضی یادداشت های ی اش را محک دانسته های ی خودم می دانم. نوشته هایش نسبت به گذشته عمیق تر و دقیق تر شده و نشانه های زیادی از اهتمام به ارزش ها و باورهای اصیل در یادداشت های ایشان دیده می شود. فقط حیف که کامنت دونی اش کم رونق است.

وبلاگ مکتب انقلاب: وبلاگی بس روان، ساده و بی افاده. اما پر عایده و پر فایده. وبلاگی که نویسنده اش اهل وثاقت و صداقت است و سبک نوشتاری اش با ذائقۀ من بسی رفاقت دارد. فقط گویا چند صباحی است رفته تا گرد خستگی بیفشاند و دوباره به صحنه بازگردد.

وبلاگ ن و القلم و ما یسطرون: وبلاگی که خیلی با دقت باید خواند. باید از حال و هوای حکمت و فلسفه و عرفان مدد بگیری تا  مطالبش را خوب تر بفهمی و لایه های زیر سطحی مفاهیمش برایت محسوس و ملموس تر شود. من شخصاً یادداشت های ایشان را با طمأنینه و عمداً یکی دو روز بعد از انتشار می خوانم تا همزمان بتوانم از سفرۀ نظرات و پاسخ های پر و پیمانش هم حظ و بهره ای ببرم. خداوند بر دانش و بینش جناب ن.ا بیفزاید و دایرۀ ولایت خواهی و ولایت گرایی و ولایتمداری اش را وسعت ببخشد.

 

و اما، وبلاگ های درآن نیامده ایام، آسیاب، سلسبیل، مردی به نام شقایق، جناب منزوی، تلاجن، فانوس جزیره، خانم سماواتی، ماه و ماهی، پیچک، به امید آشنایی، خیال تنیده، خانۀ موقتی، هو مورو، صحبت جانانه و.و.و. از دیگر وبلاگ هایی هستند که باید در یادداشتی جداگانه وظیفه ام را نسبت به آن ها ادا کنم. ان شاءالله بماند برای پویش بعدی.

از آنجا که بنده با تأخیر وارد پویش شدم، به نظرم فرصت چندانی باقی نیست که بخواهم از کسی برای شرکت در پویش دعوت کنم. اما تفاضا دارم هرکس می تواند در این وقت باقی مانده ادای دین کند؛ لطفش را از دیگران دریغ نورزد

 

 

 

 


 

مِحنَت و مِنحَت، هردو با ارزشند و در رشد و بالندگی انسان سهم مساوی دارند. هر دو از ضروریات زندگی مؤمنانه اند. هر دو وسیله اند برای آزمودن ما.

 

 

+ این دو واژه، هر دو مایۀ حلاوت و شیرینی هستند. اگرچه یکی به شدت ناگوار است و دیگری به شدت گوارا.

 

 

 

پ.ن: از واژه های مشابه و هم پیکر، اما متضاد.

 

 

 


 

طلبه های حوزۀ قم، نوعاً درس خوان، سخت کوش، صبور، غیور، ساده زیست و بی آلایش اند، اما، در بین آن ها، طلبه های یمنی، بوسنیایی، کنگویی، افغان ها و حتی آلمانی ها، دو سه پله ساده تر، بی افاده تر و مظلوم تر هستند. مثلاً در روزهای هفته و ماه و سال نه سفرۀ رنگین دارند و نه هزینه های سنگین. در فصل عاشقی هایشان هم نه نشانی از بهانه های ابلهانه می بینی و نه ردی از عقد و ازدواج های مسرفانه.

آن ها نمونه ای از آدم های قلیل المؤنه و کثیرالمعونه» اند که می کوشند دامن حیات را به مَنِّ نیاز نیالایند و خانۀ دل را به زیور راز و نیاز بیارایند.

. با مقداری کتاب و هدایای آموزشی، به دیدارشان رفته بودیم. در جمع باصفایشان دوساعتی به خلوت و گفت و گو نشستیم. حرف هایشان شنیدنی بود و صفای زندگی شان دیدنی. یکی، جانباز فتنۀ داعش بود در سوریه. یکی هم دست پروردۀ شیخ زکزاکی از نیجریه. یکی به عشق خمینی دل بسته بود و آن دیگری بر سفرۀ مهر سید علی نشسته بود. چند نفرشان از سلالۀ سادات هاشمی بودند در یمن و بعضی هم منسوب به شیعان مرتضی علی از تبار اویس قَرَن. چندتایی هم از بوسنی بودند و سایر بلاد. همه پاکباخته بودند و غیور و همه رنج کشیده و صبور. ما نیز عاشق مرامشان و شیفتۀ کلام و نگاهشان. اما ساعت زود گذشت و فرصت آشنایی ما به انتها رسید. در پایان، عکسی به عشق یار و سیاهه ای در دفتر آرزوهایشان مثل همیشه به یادگار:

باسمۀ تعالی. خدایتان عزت و صبوری دهاد که در دنیای سردی و بی دردی انسان ها، زندگی را با نگاه مؤمنانه آغاز کرده اید. خداوند استقامت و یایداریتان دهاد که تا خط پایان و تا پایان خط در جستجوی حقیقت بگردید و از صراط مستقیم حق به در نگردید.

قبولِ زندگی طلبگی، هم سزاوار تحسین است و هم مستم تحمل وظیفه ای سنگین. هم به مراقبت و صبوری نیاز دارد و هم به ریاضت و سلحشوری.

ابتلائات پیدا و پنهان، لازمۀ حیات هر انسان است. اما در آیین طلبگی، بلای بیشتری نهفته است که قبول آن اگرچه دشوار است، اما ثمرۀ نیکو و اجر دوچندان دارد. بادا که گوهر شب چراغ علم و معرفت و ایمان، هماره در نگاهتان بدرخشد و بر جانِ حقیقت جویتان روشنایی و نور ببخشد.

در مسیر حیات مؤمنانه و در خط انتظار منجی عدالت گستر، مؤید و موفق و منصور باشید.

 

 

+ آخرین یادگار ثبت شده در نگاشته های دفتر آرزوهایشان، مربوط به ماه مهر بود و متعلق به جمعی از یزدی های با معرفت.

 

 

 

 


 

مِحنَت و مِنحَت، هردو با ارزشند و در رشد و بالندگی انسان سهم مساوی دارند. هر دو از ضروریات زندگی مؤمنانه اند. هر دو وسیله اند برای پختگی و آزمودن انسان ها.

 

 

+ این دو واژه، هر دو مایۀ حلاوت و شیرینی هستند. اگرچه یکی به شدت ناگوار است و دیگری به شدت گوارا.

 

 

 

پ.ن: از واژه های مشابه و هم پیکر، اما متضاد.

 

 

 


 

طلبه های حوزۀ قم، نوعاً درس خوان، سخت کوش، صبور، غیور، ساده زیست و بی آلایش اند، اما، در بین آن ها، طلبه های یمنی، بوسنیایی، کنگویی، افغان ها و حتی آلمانی ها، دو سه پله ساده تر، بی افاده تر و مظلوم تر هستند. مثلاً در روزهای هفته و ماه و سال نه سفرۀ رنگین دارند و نه هزینه های سنگین. در فصل عاشقی هایشان هم نه نشانی از بهانه های ابلهانه می بینی و نه ردی از عقد و ازدواج های مسرفانه.

آن ها نمونه ای از آدم های قلیل المؤنه و کثیرالمعونه» اند که می کوشند دامن حیات را به مَنِّ نیاز نیالایند و خانۀ دل را به زیور راز و نیاز بیارایند.

. با مقداری کتاب و هدایای آموزشی، به دیدارشان رفته بودیم. در جمع باصفایشان دوساعتی به خلوت و گفت و گو نشستیم. حرف هایشان شنیدنی بود و صفای زندگی شان دیدنی. یکی، جانباز فتنۀ داعش بود در سوریه. یکی هم دست پروردۀ شیخ زکزاکی از نیجریه. یکی به عشق خمینی دل بسته بود و آن دیگری بر سفرۀ مهر سید علی نشسته بود. چند نفرشان از سلالۀ سادات هاشمی بودند در یمن و بعضی هم منسوب به شیعان مرتضی علی از تبار اویس قَرَن. چندتایی هم از بوسنی بودند و سایر بلاد. همه پاکباخته بودند و غیور و همه رنج کشیده و صبور. ما نیز عاشق مرامشان و شیفتۀ کلام و نگاهشان بودیم. اما ساعت خیلی زود گذشت و فرصت آشنایی ما به انتها رسید. در پایان، عکسی به عشق یار و سیاهه ای در دفتر آرزوهایشان مثل همیشه به یادگار:

باسمۀ تعالی. خدایتان عزت و صبوری دهاد که در دنیای سردی و بی دردی انسان ها، زندگی را با نگاه مؤمنانه آغاز کرده اید. خداوند استقامت و یایداریتان دهاد که تا خط پایان و تا پایان خط در جستجوی حقیقت بگردید و از صراط مستقیم حق به در نگردید.

قبولِ زندگی طلبگی، هم سزاوار تحسین است و هم مستم تحمل وظیفه ای سنگین. هم به مراقبت و صبوری نیاز دارد و هم به ریاضت و سلحشوری.

ابتلائات پیدا و پنهان، لازمۀ حیات هر انسان است. اما در آیین طلبگی، بلای بیشتری نهفته است که قبول آن اگرچه دشوار است، اما ثمرۀ نیکو و اجر دوچندان دارد. بادا که گوهر شب چراغ علم و معرفت و ایمان، هماره در نگاهتان بدرخشد و بر جانِ حقیقت جویتان روشنایی و نور ببخشد.

در مسیر حیات مؤمنانه و در خط انتظار منجی عدالت گستر، مؤید و موفق و منصور باشید.

 

 

+ آخرین یادگار ثبت شده در نگاشته های دفتر آرزوهایشان، مربوط به ماه مهر بود و متعلق به جمعی از یزدی های با معرفت.

 

 

 

 


 

طلبه های حوزۀ قم، نوعاً درس خوان، سخت کوش، صبور، غیور، ساده زیست و بی آلایش اند، اما، در بین آن ها، طلبه های یمنی، بوسنیایی، کنگویی، افغان ها و حتی آلمانی ها، دو سه پله ساده تر، بی افاده تر و مظلوم تر هستند. مثلاً در روزهای هفته و ماه و سال نه سفرۀ رنگین دارند و نه هزینه های سنگین. در فصل های عاشقیِ آن ها هم نه نشانی از بهانه های ابلهانه می بینی و نه ردی از عقد و ازدواج های مسرفانه.

آن ها نمونه ای از آدم های قلیل المؤنه و کثیرالمعونه» اند که می کوشند دامن حیات را به مَنِّ نیاز نیالایند و خانۀ دل را به زیور راز و نیاز بیارایند.

. با مقداری کتاب و هدایای آموزشی، به دیدارشان رفته بودیم. در جمع باصفایشان دوساعتی به خلوت و گفت و گو نشستیم. حرف هایشان شنیدنی بود و صفای زندگی شان دیدنی. یکی، جانباز فتنۀ داعش بود در سوریه. یکی هم دست پروردۀ شیخ زکزاکی از نیجریه. یکی به عشق خمینی دل بسته بود و آن دیگری بر سفرۀ مهر سید علی نشسته بود. چند نفرشان از سلالۀ سادات هاشمی بودند در یمن و بعضی هم منسوب به شیعان مرتضی علی از تبار اویس قَرَن. چندتایی هم از بوسنی بودند و سایر بلاد. همه پاکباخته بودند و غیور و همه رنج کشیده و صبور. ما نیز عاشق مرامشان و شیفتۀ کلام و نگاهشان بودیم. اما ساعت خیلی زود گذشت و فرصت آشنایی ما به انتها رسید. در پایان، عکسی به عشق یار و سیاهه ای در دفتر آرزوهایشان مثل همیشه به یادگار:

باسمۀ تعالی. خدایتان عزت و صبوری دهاد که در دنیای سردی و بی دردی انسان ها، زندگی را با نگاه مؤمنانه آغاز کرده اید. خداوند استقامت و یایداریتان دهاد که تا خط پایان و تا پایان خط در جستجوی حقیقت بگردید و از صراط مستقیم حق به در نگردید.

قبولِ زندگی طلبگی، هم سزاوار تحسین است و هم مستم تحمل وظیفه ای سنگین. هم به مراقبت و صبوری نیاز دارد و هم به ریاضت و سلحشوری.

ابتلائات پیدا و پنهان، لازمۀ حیات هر انسان است. اما در آیین طلبگی، بلای بیشتری نهفته است که قبول آن اگرچه دشوار است، اما ثمرۀ نیکو و اجر دوچندان دارد. بادا که گوهر شب چراغ علم و معرفت و ایمان، هماره در نگاهتان بدرخشد و بر جانِ حقیقت جویتان روشنایی و نور ببخشد.

در مسیر حیات مؤمنانه و در خط انتظار منجی عدالت گستر، مؤید و موفق و منصور باشید.

 

 

+ آخرین یادگار ثبت شده در نگاشته های دفتر آرزوهایشان، مربوط به ماه مهر بود و متعلق به جمعی از یزدی های با معرفت.

 

 

 

 


 

25 ماه قبل وقتی یادداشت اقوم و اقعد» را می نوشتم، هدفم نقد امام جماعت مساجد نبود و قصد گله مندی هم از آن ها نداشتم. فقط قصدم این بود که تلفظ اشتباه یک ذکر مستحب در نماز را به شکل عمومی تذکر دهم. اما چون از بی دقتی بعضی از عزیزان دلخور بودم، یادداشتم کمی عجولانه شد و ناخواسته رنگ و بوی انتقادی گرفت که این انتقاد در پاسخ به یکی دو تا از کامنت های اون پست محسوس تر هم شد.

واقعیت این است که خودم شخصاً بابت چالشی که در آن پست به وجود آمد تا مدتی ناخرسند بودم. اما هرچه زمان گذشت، ناخرسندی ام کمتر شد و رضایتم بیشتر. چون بر خلاف تصوری که داشتم، این پست علی الظاهر برای بعضی از کاربران محترم، مفید و مورد نیاز بوده و حالا خوشحالم که می بینم:

  1. تا این ساعت 1734 بازدید برای آن پست ثبت شده و هنوز هم هفته ای 10 الی 15 بازدید کننده دارد.
  2. موتورهای جستجوگر بیش از 1100 بار از طریق کلیدواژۀ مربوطه، کاربران را به آن پست هدایت کرده اند.
  3. و مهم تر این که از قسمت های اصلی پست تا کنون 473 بار توسط کاربران کپی برداری شده است.

این ها نشان می دهد که تلفظ صحیح ذکر بحول الله و قوته اقوم و اقعد» برای بعضی ها همچنان مورد ابهام و سئوال است.

 

 

+ کلمات هم می توانند برکت داشته باشند.

 

++ خدا کند بتوانیم شأن قلم را حفظ کنیم و حرمت نویسندگی را پاس بداریم.

 

+++ اگر مایل به خواندنش هستید، این جا را کلیک کنید.

 

 

 


 

سفرۀ سخاوت بهار، پر از شبنم و شکوفه و شوق است. آب و آیینه و گلاب نیز در راهند. می آیند تا بر آستان یاس و سبزه و سنبل، صمیمانه بوسه زنند و هم آوا با اقاقی های آویخته بر دیوارِ صبر، جشنِ مجلل رویش ها و پویش ها را در  فردایی نیکوتر و بهاری زیباتر به تماشا بنشینند…

 

                              

 

این روزها، غبار نخوت و رخوت از در و دیوار خانه ها زدوده شده است. بیاییم زنگار حقدها و حسدها و کینه ها را نیز از دیوار سینه ها بزداییم و باغ اندیشه و دل را با گل های ارغوانیِ پاکی و چالاکی بیاراییم.

 

 

+ برای آئین چهار شنبه سوری، هیچ وجاهتی قائل نیستم. بلکه مزخرف و خرافی اش می دانم. خدا را شکر امسال در تهران تا این ساعت از ترقه های سنگین و شادی های احمقانه خبری نیست. خدا کند فردا هم بخیر بگذرد و ذائقۀ مردم که این روزها بخاطر گرانی و تبعیض تلخ شده، تلخ تر نشود.

 

 

و اما پی نوشت:

1- میلاد فرحناکِ مولای جهاد و تقوا و عدالت و علم، امیر مؤمنان علی علیه السلام و روز نازنین پدر، مبارک باد.

 

2- بیاییم سایۀ لطف پدران را قدر بدانیم و دستشان را با تواضع تمام ببوسیم. برای باباهای دست شسته از دنیا نیز دست به دعا برداریم و برایشان غفران و رحمت و نور بخواهیم.

 

 


 

طلبه های حوزۀ قم، نوعاً درس خوان، سخت کوش، صبور، غیور، ساده زیست و بی آلایش اند، اما، در بین آن ها، طلبه های یمنی، بوسنیایی، کنگویی، افغان ها و حتی آلمانی ها، دو سه پله ساده تر، بی افاده تر و مظلوم تر هستند. مثلاً در روزهای هفته و ماه و سال نه سفرۀ رنگین دارند و نه هزینه های سنگین. در فصل های عاشقیِ آن ها هم نه نشانی از بهانه های ابلهانه می بینی و نه ردی از عقد و ازدواج های مسرفانه.

آن ها نمونه ای از آدم های قلیل المؤنه و کثیرالمعونه» اند که می کوشند دامن حیات را به مَنِّ نیاز نیالایند و خانۀ دل را به زیور راز و نیاز بیارایند.

. با مقداری کتاب و هدایای آموزشی، به دیدارشان رفته بودیم. در جمع باصفایشان دوساعتی به خلوت و گفت و گو نشستیم. حرف هایشان شنیدنی بود و صفای زندگی شان دیدنی. یکی، جانباز فتنۀ داعش بود در سوریه. یکی هم دست پروردۀ شیخ زکزاکی از نیجریه. یکی به عشق خمینی دل بسته بود و آن دیگری بر سفرۀ مهر سید علی نشسته بود. چند نفرشان از سلالۀ سادات هاشمی بودند در یمن و بعضی هم منسوب به شیعان مرتضی علی از تبار اویس قَرَن. چندتایی هم از بوسنی بودند و سایر بلاد. همه پاکباخته بودند و غیور و همه رنج کشیده و صبور. ما نیز عاشق مرامشان و شیفتۀ کلام و نگاهشان بودیم. اما ساعت خیلی زود گذشت و فرصت آشنایی ما به انتها رسید. در پایان، عکسی به عشق یار و سیاهه ای در دفتر آرزوهایشان مثل همیشه به یادگار:

باسمۀ تعالی. خدایتان عزت و صبوری دهاد که در دنیای سردی و بی دردی انسان ها، زندگی را با نگاه مؤمنانه آغاز کرده اید. خداوند استقامت و یایداریتان دهاد که تا خط پایان و تا پایان خط در جستجوی حقیقت بگردید و از صراط مستقیم حق به در نگردید.

قبولِ زندگی طلبگی، هم سزاوار تحسین است و هم مستم تحمل وظیفه ای سنگین. هم به مراقبت و صبوری نیاز دارد و هم به ریاضت و سلحشوری.

ابتلائات پیدا و پنهان، لازمۀ حیات هر انسان است. اما در آیین طلبگی، بلای بیشتری نهفته است که قبول آن اگرچه دشوار است، اما ثمرۀ نیکو و اجر دوچندان دارد. بادا که گوهر شب چراغ علم و معرفت و ایمان، هماره در نگاهتان بدرخشد و بر جانِ حقیقت جویتان روشنایی و نور ببخشد.

در مسیر حیات مؤمنانه و در خط انتظار منجی عدالت گستر، مؤید و موفق و منصور باشید.

 

 

+ آخرین یادگار ثبت شده در نگاشته های دفتر آرزوهایشان، مربوط به ماه مهر بود و متعلق به جمعی از یزدی های با معرفت.

 

 

 

 


 

نوروز امسال، به خاطر  بی لیاقتیِ دولتِ حیله و تزویر، عموم شهروندان ایرانی، از سفرۀ تبسم بهار، سهمی جز شرمندگی و سرافکندگی ندارند.

خدایا، دست های خالی نیازمندان را با دل های لبریز از امید، جبران کن.

 

+ نوروز امسال به فکر آدم هایی باشیم که با فقر دست و پنجه نرم می کنند و گلِ لبخند هیچگاه بر لب ها یشان نمی شکفند

 

 

پینوشت:

خوب است رئیس جمهور محترم به جای پیامک های نوروزی، به فکر سفرۀ معاش مردم باشد.

 


 

سفرۀ سخاوت بهار، پر از شبنم و شکوفه و شوق است. آب و آیینه و گلاب نیز در راهند. می آیند تا بر آستان یاس و سبزه و سنبل، صمیمانه بوسه زنند و هم آوا با اقاقی های آویخته بر دیوارِ صبر، جشنِ مجلل رویش ها و پویش ها را در  فردایی نیکوتر و بهاری شادمانه تر به تماشا بنشینند…

 

                              

 

این روزها، غبار نخوت و رخوت از در و دیوار خانه ها زدوده شده است. بیاییم زنگار حقدها و حسدها و کینه ها را نیز از دیوار سینه ها بزداییم و باغ اندیشه و دل را با گل های ارغوانیِ پاکی و چالاکی بیاراییم.

 

 

+ برای آئین چهار شنبه سوری، هیچ وجاهتی قائل نیستم. بلکه مزخرف و خرافی اش می دانم. خدا را شکر امسال در تهران تا این ساعت از ترقه های سنگین و شادی های احمقانه خبری نیست. خدا کند فردا هم بخیر بگذرد و ذائقۀ مردم که این روزها بخاطر گرانی و تبعیض تلخ شده، تلخ تر نشود.

 

 

و اما پی نوشت:

1- میلاد فرحناکِ مولای جهاد و تقوا و عدالت و علم، امیر مؤمنان علی علیه السلام و روز نازنین پدر، مبارک باد.

 

2- بیاییم سایۀ لطف پدران را قدر بدانیم و دستشان را با تواضع تمام ببوسیم. برای باباهای دست شسته از دنیا نیز دست به دعا برداریم و برایشان غفران و رحمت و نور بخواهیم.

 

 


 

سیلاب های ناگهانی در بعضی شهرها و ناکارآمدی دولت در پیش بینی و مهار بارش ها، همراه با گرانی و تورم، متأسفانه لبخندِ شادابی را از چهرۀ بعضی هموطنان ما ربوده است. مردمی که امسال از تماشای زیبایی های عید، سهم نا مساوی دارند و از دستان تهی و خانه های ویرانشان جز صدای شرمساری و آه بر نمی آید.


* شرم دارم از نگاه پدران و مادران دلسوخته ای که گونه های غیرتشان را با سیلی سرخِ شرمساری آراسته‌اند.

** روی دولتمردان کاخ نشین سیاه باد. اما بیاییم در این آشفته بازار تبعیض و گرانی و بی خیالیِ دولت، نگذاریم از سفرۀ نیازمندان جامعه بوی حسرت برخیزد.

 

+ مصیبت و آوارگی سخت است. زله باشد یا سیل، فرقی ندارد.

 

++ غیرتِ مردان بی ریای سپاه و ارتش را فقط در میدان های خوف و خطر می توان دید. در خدمات صادقانه، خالصانه، شجاعانه، بی حساب، بی وقفه و بی مهابایشان به مردم. خدایشان اجر نیکو دهاد.

 

 

پینوشت: خدمت در ستاد راهیان نور، شیرین و گوارا بود، اما وقتی سیلاب بلا و بی تدبیری به جان مردم بینوا می افتد، حضور در سنگر امدادرسانی و خدمت به سیل زدگان در روستاهای آق قلا، واجب تر می شود

 

 

 


 

سیلاب های ناگهانی در بعضی شهرها و ناکارآمدی دولت در پیش بینی و مهار بارش ها، همراه با گرانی و تورم، متأسفانه لبخندِ شادابی را از چهرۀ بعضی هموطنان ما ربوده است. مردمی که امسال از زیبایی های عید، سهم نا مساوی دارند و از دستان تهی و خانه های ویرانشان جز صدای شرمساری و آه بر نمی آید.

 


* شرم دارم از نگاه پدران و مادرانی که گونه های غیرتشان را با سیلی سرخِ شرمساری آراسته‌اند.

** در این آشفته بازار تبعیض و گرانی و بی خیالیِ دولت، نگذاریم از سفرۀ نیازمندان جامعه بوی حسرت برخیزد.

 

+ مصیبت و آوارگی سخت است. زله باشد یا سیل، فرقی ندارد.

 

++ مردان بی ریای سپاه و ارتش را فقط در میدان های خوف و خطر می توان شناخت. در خدمات صادقانه، خالصانه، شجاعانه، بی وقفه و بی مهابایشان به مردم. خدایشان اجر نیکو دهاد.

 

 

پینوشت: خدمت در ستاد راهیان نور، شیرین و گوارا بود، اما وقتی سیلاب بلا و بی تدبیری به جان مردم بینوا می افتد، خدمت به سیل زدگان در روستاهای آق قلا و حضور در سنگر امدادرسانی، واجب تر می شود

 

 

 


 

  1. خواسته و ناخواسته، دوهفته ای از نت فاصله داشتم و موفق نشدم یادداشت های دوستان را بخوانم. الآن هم چراغ 96 مطلب جدید در وبلاگم روشن شده که متأسفانه مجالِ خواندنش نیست. ان شاءالله در اولین فرصت خدمت خواهم رسید.
  2. آق قلا هنوز از ویرانی های سیل، قد راست نکرده و مردمش برای بازگشت به زندگی عادی، به کمک های زیادی نیاز دارند. همچنان که مردم استان های لرستان و خوزستان و حتی ایلام نیز در شرایط اضطرار به سر می برند و به کمک های دولت و ملت چشم امید دارند. پس امیدشان را بی پاسخ نگذاریم. حتی اگر به اندازۀ یک پتو یا یک قوطی کنسرو باشد.
  3. با این که شدیداً خسته ام. اما ناگزیرم قید استراحت را بزنم و چند روزی به کارهای عقب افتاده ام برسم.

 

 

 

پینوشت: با وجود پیش بینی های دقیق هواشناسی، متأسفانه دولت محترم برای پیشگیری یا کاهش عوارض سیل، اقدام بایسته و شایسته ای انجام نداده بود، اما امیدوارم آقای دوران پسا سیل را بفهمد و به جای دروغ گفتن و شعار دادن، مردم را دریابد و چاره ای جدی بیاندیشد.

 

 

 


 

علامه حلّی علیه الرّحمه چندروزی به قصد استراحت به یکی از روستاهای خوش آب و هوا رفت. پس از بازگشت به شهر خود متوجه شد که فرزند طلبه اش فخرالمحققین در نماز جماعت او شرکت نمی کند. علت را از پسر جویا شد. فخرالمحققین به پدر گفت من در عدالت شما شک کرده ام. پرسید چرا؟ گفت شما چند روز از عمر خود را برای تفریح و استراحت گذراندی و در این مدت هیچ خدمتی انجام نداده ای!

علامه حلّی دغدغۀ پسر را ستود و به دقت او آفرین گفت. آنگاه برایش توضیح داد که در این چند روز به نوشتن کتاب تبصرة المتعلمین» مشغول بوده است. با این توضیح فرزند از جناب پدر عذرخواهی کرد.

 

(با اقتباس و کمی ویراست از کتاب مردان علم در میدان عمل جلد 6)

 

 

 

+ چه قدر خوب است، مسئولان، مدیران و علمای عصر حاضر هم در امور زندگی و خدمت به جامعه، به هدف های مهم و مهم تر زمانه بیاندیشند و هیچ گاه اولویت ها را فدای امور غیر ضروری و کم اهمیت نکنند.

 

 

پینوشت: تبصرةالمتعلمین یکی از مهمترین متون فقهی و قابل تدریس در حوزه های علمیه است.

 

 

 

 


 

علامه حلّی علیه الرّحمه چندروزی به قصد استراحت به یکی از روستاهای خوش آب و هوا رفت. پس از بازگشت به شهر متوجه شد که فرزند طلبه اش فخرالمحققین در نماز جماعت او شرکت نمی کند. علت را از پسر جویا شد. فخرالمحققین به پدر گفت من در عدالت شما شک کرده ام. پرسید چرا؟ گفت شما چند روز از عمر خود را برای تفریح و استراحت گذراندی و در این مدت هیچ خدمتی انجام نداده ای!

علامه حلّی دغدغۀ پسر را ستود و به دقت او آفرین گفت. آنگاه برایش توضیح داد که در این چند روز به نوشتن کتاب تبصرة المتعلمین» مشغول بوده است. با این توضیح، فرزند از جناب پدر عذرخواهی کرد.

 

(با اقتباس و کمی ویراست از کتاب مردان علم در میدان عمل جلد 6)

 

 

 

+ چه قدر خوب است، مسئولان، مدیران و علمای عصر حاضر هم در امور زندگی و خدمت به جامعه، به هدف های مهم و مهم تر بیاندیشند و هیچ گاه اولویت ها را فدای امور غیر ضروری و کم اهمیت نکنند.

 

++ رونوشت جهت استحضار ائمۀ محترم جمعه و جماعات.

 

 

پینوشت: تبصرةالمتعلمین یکی از مهمترین متون فقهی و قابل تدریس در حوزه های علمیه است.

 

 

 

 


 

به سـر آمد شب ظلمـانیِ ابناء بشر

از افـق قـافلـۀ مهــدیِ قـــرآن آمـد

به تماشای رخش چشم بشر تاب نداشت

پرده افـکند به رخساره و پنهـان آمد    

 

-میلاد ذخیرۀ امامت و بزرگ پرچمدار رهایی انسان حضرت بقیةالله الاعظم ارواحنا فداه مبارک باد.

 

از عالمی گسست دلم بسته ی تو شد

محبــوب من، تــو بـا همۀ عــالــم بـرابـری.

 

قَالَ مُوسَى بْنِ جَعْفَرٍ عَلَیهِمَا السَّلام

طُوبَى لِشِیعَتِنَا الْمُتَمَسِّکِینَ بِحُبِّنَا فِی غَیْبَةِ قَائِمِنَا الثَّابِتِینَ عَلَى مُوَالَاتِنَا وَ الْبَرَاءَةِ مِنْ أَعْدَائِنَا أُولَئِکَ مِنَّا وَ نَحْنُ مِنْهُمْ قَدْ رَضُوا بِنَا أَئِمَّةً وَ رَضِینَا بِهِمْ شِیعَةً وَ طُوبَى لَهُمْ. هُمْ وَاللَّهِ مَعَنَا فِی دَرَجَتِنَا یَوْمَ الْقِیَامَةِ.

 

خوشا به حال شیعیان ما، همان ها که در عصر غیبت قائم ما به رشتۀ محبت ما چنگ می زنند و بر قبول ولایت ما پایداری می ورزند و از دشمنان ما بیزاری می جویند. آن ها از ما هستند و ما از ایشانیم، آن ها به امامت ما راضی اند و ما نیز از آن ها به عنوان شیعیانمان رضایت داریم و خوشا به احوالشان.

به خدا قسم، فردای قیامت آن ها با ما هستند و خداوند در جایگاهی که ما داریم، آن ها را مُقام می بخشد.

 

تو باقی ماندۀ حقی، به زیتون و زمان سوگند

تمام عصرها با تو معاصر می شود روزی

 

سند حدیث: محمدبن علی بن بابویه قمی، کمال الدین، ج2 صفحۀ 361

 

 


 

زندگی مشابه یک بازی است! اما، فرصتی برای سرافرازی است. با بازی می شود زندگی کرد. اما، با زندگی نمی شود بازی کرد!

خدایا، می خواهم در بازی سرافرازی دنیا، شبیه کسانی باشم که گندم ناداری را با داس بردباری درو می کنند و انبار دارایی را با انوار دانایی، ماندگار می سازند.

خدایا، دردِ من زیستن نیست، دوری از خویشتن است. پس دردم  را در دَم مداوا کن.

 

دست نگاشته ای بود به یادگار. از شیرین ترین لحظات زندگی یک جوان در بیست و چهارسالگی اش، به درخواست غافلگیرانۀ کسی که دل در گرو مهرش نهاده بود. 

این رقیمه در لحظه ای حساس، در مکانی بی تکرار، در صبحی مبارک، در مجالی اندک، با دلی مسحور و سری پرشور و در حضور فقیهی ممتاز، آگاه، متکلّم، ادیب و تمداری فرزانه قلمی شده است که صدای احسنت احسنتِ مهرآمیزش هنوز در گوشۀ جانِ راقم باقیست!

از آن صبح خاطره انگیز، 9 سال و 3 روز می گذرد. اما این رقیمه هنوز برای راقم و مرقومٌ له تازگی دارد! هرچند که ضعفِ تألیفش عیان باشد.

 

پ.ن:

شرط قبل از عقد» به جای شروط ضمن عقد. آراملبخند

حالِ طفلکی داماد.متعجبفریاد

 

 


اگر لازمۀ بسیجی بودن، داشتن کارت عضویت نباشد، اگر بسیجی بودن را به داشتن یونیفورم نظامی محدود نکنیم، اگر منع قانونی در کار نباشد و اگر اقدامی خودخواهانه تلقی نشود؛ رئوفِ یک لاقبای این وبلاگ هم یه جورایی خودش را بسیجی می داند و افتخار دارد تا در صف بسیجی های مخلص، تک تک برادران عزیز سپاه را – با هر رتبه و درجه ای که باشند- فرماندۀ خود صدا بزند.

با این رخصت، فرصت را غنیمت می شمارم و با اجازۀ بسیجی های غیرتمند، از موضع یک عضو ساده، به سردار جعفری» عزیز درود می فرستم و به جنابشان خداقوت می گویم که توانسته است علیرغم تمام مشکلات اداری، مالی و کارشکنی دولت های قبلی و فعلی، توان دفاعی و عملیاتی سپاه را تا آن سوی مرزها وسعت ببخشد و در این راه حتی خم به ابرو هم نیاورد.

با همین رخصت نیز فرصت می گیرم و از موضع یک بسیجی کم بضاعت، به فرماندۀ جدیدِ سپاه سردار سلامی» عزیز هم سلامی صمیمانه تقدیم می دارم و با تشریفات خاصّ نظامی به روحیۀ سلحشوری ایشان ادای احترام می کنم. بادا که خداوند بر توفیقات آن دلاور بیافزاید و تلاش خالصانه ایشان را قرین موفقیت و پیروزی فرماید.

اما، حیفم می آید نگویم برایتان که سردار حسین سلامی» عزیز، علاوه بر شجاعت و صبوری و دانش نظامی واخلاص، چهار ویژگی افتخار آمیز دیگرهم دارد که بسی شوق برانگیز است و می تواند برای سپاه اسلام، مایۀ سربلندی و مباهات باشد:

  1. حافظ قرآن کریم (این ویژگی در سطح فرماندهان نظامی دنیا منحصر به فرد است)
  2. تسلط کامل و حرفه ای به زبان انگلیسی.
  3. مهارتِ تندخوانی متون طولانی (فارسی و انگلیسی)
  4. مهارت فن بیان و سخنرانی.

.

.

.

.

پ.ن: با توجه به تحولات ی و حرکت های منطقه ای و برخی شواهد و قرائنی که اخیراً در داخل کشور دیده می شود، ان شاءالله الرحمن نقش کلیدی سپاه به عنوان نیروی حافظ انقلاب، روز به روز آشکارتر و جهانی تر خواهد شد.  بمنۀ و لطفهِ و کرَمِهِ

.

.


اگر لازمۀ بسیجی بودن، داشتن کارت عضویت نباشد، اگر بسیجی بودن را به داشتن یونیفورم نظامی محدود نکنیم، اگر منع قانونی در کار نباشد و اگر اقدامی خودخواهانه تلقی نشود؛ رئوفِ یک لاقبای این وبلاگ هم یه جورایی خودش را بسیجی می داند و افتخار دارد تا در صف بسیجی های مخلص، تک تک برادران عزیز سپاه را – با هر رتبه و درجه ای که باشند- فرماندۀ خود صدا بزند.

با این رخصت، فرصت را غنیمت می شمارم و با اجازۀ بسیجی های غیرتمند، از موضع یک عضو ساده، به سردار جعفری» عزیز درود می فرستم و به جنابشان خداقوت می گویم که توانسته است علیرغم تمام مشکلات اداری، مالی و کارشکنی دولت های قبلی و فعلی، توان دفاعی و عملیاتی سپاه را تا آن سوی مرزها وسعت ببخشد و در این راه حتی خم به ابرو هم نیاورد.

با همین رخصت نیز فرصت می گیرم و از موضع یک بسیجی کم بضاعت، به فرماندۀ جدیدِ سپاه سردار سلامی» عزیز هم سلامی صمیمانه تقدیم می دارم و با تشریفات خاصّ نظامی به روحیۀ سلحشوری ایشان ادای احترام می کنم. بادا که خداوند بر توفیقات آن دلاور بیافزاید و تلاش خالصانه ایشان را قرین موفقیت و پیروزی فرماید.

اما، حیفم می آید نگویم برایتان که سردار حسین سلامی» عزیز، علاوه بر شجاعت و صبوری و دانش نظامی واخلاص، چهار ویژگی افتخار آمیز دیگرهم دارد که بسی شوق برانگیز است و می تواند برای سپاه اسلام، مایۀ سربلندی و مباهات باشد:

  1. حافظ قرآن کریم (این ویژگی در سطح فرماندهان نظامی دنیا منحصر به فرد است)
  2. تسلط کامل و حرفه ای به زبان انگلیسی.
  3. مهارتِ تندخوانی متون طولانی (فارسی و انگلیسی)
  4. مهارت فن بیان و سخنرانی.

.

.

.

.

پ.ن: با توجه به تحولات ی و حرکت های منطقه ای و برخی شواهد و قرائنی که اخیراً در داخل کشور دیده می شود، ان شاءالله الرحمن در گام دوم انقلاب نقش کلیدی سپاه به عنوان نیروی حافظ انقلاب، روز به روز آشکارتر و جهانی تر خواهد شد.  بمنۀ و لطفهِ و کرَمِهِ

.

.


امروز به طور اتفاقی همراه یک گروه پژوهشگر جوان بودم که در کارگاه پژوهشی مشغول مطالعه و گردآوری نمونه های تاریخی از دفاع ن و مردان مسلمان در نهضت های حق طلبانه ایران زمین بودند.

طبق معمول، فیش برداری بچه های گروه نهضت 15 خرداد، گروه انقلاب اسلامی و گروه دفاع مقدس بسی پر رونق تر بود و نکته های ناب در این مقطع از تاریخ بسی فراوان تر! ولی یک نکتۀ قشنگ از یک زن آذری زبان در نهضت مشروطه نیز برای من جالب توجه بود که وقتی بررسی کردم دیدم برخی سایت ها و بعضی رسانه های مکتوب، سال ها پیش به اندازۀ کافی آن را تیتر کرده بودند، با این وجود دیدم انتشار مجدد آن چندان هم خالی از لطف نیست. پس بخوانید داستانِ غیرتِ این زن آذری زبان را که جناب ستارخان (سردار مقاومت آذربایجان) این جور روایتش کرده است:

 

من در جریان مبارزاتم هیچ وقت گریه نمی کردم. چون اگر اشک می ریختم، کار آذربایجان به شکست می انجامید و اگر آذربایجان شکست می خورد، کشورم ایران  زمین می‌خورد. اما در نهضت مشروطه دو بار گریستم.آن هم در یک روز!»

. حدود ۹ ماه بود که تحت فشار بودیم… بدون آذوقه و لباس. یک روز از قرارگاه آمدم بیرون. چشمم به یک زن افتاد با یک بچه توی بغلش. دیدم که بچه از بغل مادر آمد پایین و چهار دست و پا رفت سمت بوتۀ علف. علف رو از ریشه درآورد و از شدت گرسنگی شروع کرد خاک ریشه ها رو خوردن. با خودم گفتم الان مادر اون بچه به من فحش می دهد و می گوید  لعنت به ستارخان که ما را به این روز انداخته است. اما مادر به طرف کودک آمد و بچه اش رو بغل کرد و گفت: عیبی نداره فرزندم. خاک می خوریم، اما خاک نمی دهیم. آن جا بود که اشکم سرازیر شد»

 

با کمی تلخیص و ویراست از کتاب گلچین خاطرات ستارخان. تألیف عباس پناهی ماکویی، ترجمۀ غلام خاتون.

 

 

پ.ن:

  1. اگرچه قیام نهضت مشروطه خواهی ستارخان با دسیسۀ دولت انگیس و با فریبکاری حاکمان وقت، به نتیجۀ مطلوب نرسید، اما رسم غیرتشان، همچنان زنده و ماندگار باقی خواهد ماند.
  2. دوست دارم بعضی دولتمردان مرعوب و غرب زده ما بفهمند ملتی با پشتوانۀ اعتقادیِ عاشورا و با داشتن چنین روحیه ای، هرگز تن به ذلت نخواهد داد.

 

 


این روزها، روزنۀ دلم با خنکایی که از نسیم سحر می وزد، مأنوس تر است. این روزها دست های نوازشگر خدا را صمیمانه تر حس می کنم و ترنّم مهرش را عاشقانه تر می شنوم.

این روزها حال و هوای دلم گواهی می دهد که فاصله ای بین زمین و آسمان نیست و احساس می کنم کسی هست که دارد تمام دلشوره های غربتم و سایۀ حیرت و وحشتم را تا ساحل آرامش و نجات همراهی می کند.

این روزها، حس می کنم که سازِ ناساز ذهنم، با نوای مهربانی خدا کوک می شود و نغمه های دلتنگی ام، با زخمۀ حضور او طعم نور و سرور می گیرد.

این روزها، خودآرایی خدا را بهتر می شود دید و صدای دعوتش را نزدیک تر می توان شنید. این روزها آغوش مهر خدا گشوده تر است و سفرۀ اکرامش برای بندگان گسترده تر.

 

َ

+ بیاییم لحظه های استجابت و دعا را قدر بدانیم و خود را به دایرۀ جود خدا نزدیک تر کنیم،

++ بیاییم وعده های یاری اش را باور کنیم و با اعتماد به او از اعتماد به هرچه غیر اوست رها شویم.

 

 

محتاج دعای خوبتان هستم. لطفاً دریغ نفرمایید.

 

 

 


 

قرار بود پست رمزدار 

صندلی داغ فقط تا یک هفته دایر باشد و بعد از آن بسته شود. اما به احترام دوستان و همراهان عزیز، فعلاً دایر است.

بنابراین اگر در بارهٔ نویسندهٔ این وبلاگ سئوالی دارید میتونید بپرسید.بنده هم پاسخگوی شما خواهم بود.

توضیح:

           رمز فقط به افراد متأهل داده می شود


. به همان اندازه که از اباحه گری منورالفکرهای غرب زده بیزارم؛ از خشک مغزی مذهبی های بی ظرفیت و سطحی نگری متدین های بی منطق هم نفرت دارم. به نظر من غیرت ملی و تعصّب مذهبی باید در بستر عقلانیت اخلاقی و اندیشه ورزی دینی ظهور و بروز پیدا کنند!

 

پ.ن: جاهلان مُتنسّک و عالمان مُتهتّک

 

 


این پست به خواندنش می ارزد

یا رب از دل، مشرق نور هدایت کن مرا . از فروغ عشق، خورشید قیامت کن مرا

تا به کی گرد خجالت زنده در خاکم کند؟ . شسته رو چون گوهر از باران رحمت کن مرا

خانه‌آرایی نمی‌آید ز من همچون حُباب . موج بی‌پروای دریای حقیقت کن مرا

استخوانم سرمه شد از کوچه گردی های حرص . خانه دار گوشه چشم قناعت کن مرا

چند باشد شمع من بازیچه دست فناء؟ . زندۀ جاوید از دست حمایت کن مرا

خشک بر جا مانده‌ام چون گوهر از افسردگی .آتشین رفتار، چون اشک ندامت کن مرا

گرچه در صحبت همان در گوشه تنهاییم . از فراموشان امن آباد عزلت کن مرا

 

گزاره اول: فلانی از خجالت آب شد» این یک ضرب المثل است برای نشان دادن آثار خجالت و شرمندگی در انسان ها.

اما انگار تبعات شرمساری برای آدم های مسئولیت پذیر، کمی فراتر از آب شدن است. به همین دلیل بعضی ها گفته اند: خجالت، انسان را زنده زنده در خاک می کند و اسید نابودی بر جسدش می پاشد.

گزارۀ دوم: موج و حباب، دو پدیده و معلول هستند که از سه جهت با هم مشترک و مساوی اند و از یک جهت با هم تفاوت دارند. وجه اشتراکشان اینهاست:

هردو برآیندِ آبند،.

هردو در آبند.

هر دو برآبند.

اما تفاوت آن ها در این است که حباب با همۀ کوچکی و بی مقداری اش، به شدت، خودآرا، خودگرا و دنیاگراست. ولی موج با همۀ اوج و ارتفاعش، به شدت خودگریز و دنیاستیز است. حباب با همۀ ضعفی که دارد در حال خانه آرایی و خودآرایی خویش است اما موج، نه تنها خـانه ای برای خود نمی سازد، بلکه در حرکتی شتابان، به سمت فنا پیش می رود و در مسیر حرکتش هر مانعی را درهم می شکند.

گزارۀ سوم: جناب صائب در بیت دوم این غزل به گونه ای مفهومی از خجالت زدگی خود با خدا حرف می زند و در بیت سوم، دو پدیدۀ موج و حباب را با برداشتی عارفانه به تصویر کشیده و از خدا می خواهد که خاصیت موج را به او ارزانی فرماید.

معناسازی بقیۀ تعابیر این غزل از جمله: سرمه شدن، حریص بودن، قناعت ورزی و رفتار آتش گونۀ اشک و. به عهدۀ خودتون. بررسی کنید و لذتش را ببرید.

 

پ.ن: غزل از جناب صائب است

 


دوستِ دلسوخته ای دارم، از جنس طلبه های کاشانی. هم خوش اخلاق است و هم باسواد. از صفا و حیا هم چیزی کم ندارد. فقط تا حالا حریفش نشدم تن به زوجیت بدهد. تا این که دیروز در واتساپ برام پیام گذاشت:

     نه یار نوازَد به کرَم یک روزم          نه بخت که بر وصل کند پیروزم

چون شمع برابر رُخش گهگاهی         از دور نگه می‌کنم و می سوزم

آخرش هم نوشت: امان از تنهایی.

دیدم رنگ و بوی حرفش با همیشه فرق دارد و فهمیدم که انگار سر عقل آمده و بی تاب است :) فوری برایش نوشتم:

و البته سوختن در فراق یار کم از وصالش نیست! اما امیدوارم، ماهرویی از تبار پاکان به زودی در کنارت بر تختِ بخت بنشیند و تو از صمیمیت نگاهش گلی به ارمغان ببویی.

 

و امروز در اقدامی غافلگیرانه، دخترخانمی از جنس تحصیل کرده های فهیم نائینی را بهش معرفی کردم و قرار گذاشتیم مطابق آئین نائینی ها همدیگر را ببینند و ان شاءالله بپسندند.

 


از قدیم رسم ما بر این بوده که غیر از زبان گفتار، از نمادها و مکمل های دیگری هم برای انتقال عواطف و احساسات خود استفاده می کردیم. مثلاً با هدیه دادن، با اشاره چشم و ابرو، با چین و چروک انداختن روی چهره، با انواع لبخند ها، با نگاه محبت آمیز یا عتاب آلود. اما در این میان، گل ها هم نقش یک زبان لطیف و مکمل را برعهده دارند و می توانند احساسات ما را با زبان زیبای رنگارنگ به مخاطب منتقل کنند.

مثلاً همانطور که هر گلی نزد ما رنگ و بویی دارد، هر گلی هم، برای خودش های و هویی دارد، اما با زبان دلبری و سکوت. حالا از اونجا که شما آقایون و خانم های محترم همه یه جورایی گل ها را دوست دارید، بد نیست معنی و مفهوم بعضی از گلهای پر کاربرد را بعنوان پیش نیاز درس روابط عمومی و خصوصی در دائرةالمعارف ذهنتون ثبت کنید. مطمئنم روزی به دردتون می خورد:

  1. گل مریم: مظهر نجابت و پاکدامنی است. وقتی شاخه ای از گل مریم را به کسی تقدیم می کنید، در واقع دارید او را به عفت و طهارت می ستایید و عشق پاک را از او انتظار دارید.
  2. گل یاس: حاوی این پیام است که عشق ورزی باید دو جانبه باشد. یعنی اگر معشوق ابراز تمایل نکند، عاشق هم او را فراموش خواهد کرد.
  3. گل بنفشه: اشاره به این دارد که عاشق به مهربانی معشوق نیاز دارد و از او می خواهد که در غم و شادی اش سهیم باشد .
  4. گل نرگس: نشان از اوج شوریدگی و شیدایی عاشق دارد. با اهدای گل نرگس، عاشق از معشو ق می خواهد که او را رها نکند.
  5. گل لاله: نشانۀ دلدادگی و شیفتگی یکسویه است. می فهماند که تا پای جان در راه معشوق می ایستد.
  6. گل میخک: از علاقۀ بیش از حد عاشق خبر می دهد که حاضر است قلبش را به معشوق اهداء کند.
  7. گل شقایق: نشانۀ عشق شور انگیز عاشق و نشانۀ تسلیم در برابر معشوق است.
  8. گل سرخ: از شرارۀعشقی حکایت می کند که عاشق در آن می سوزد.
  9. گل یخ: نمایانگر نا امیدی و رنجوری در عشق است و نشان از تردید و درماندگی او دارد.
  10. گل زرد: نشانۀ دلخوری و کدورت است و از خط پایان عشق خبر می دهد.

 

+ معنی بقیۀ گل ها را خودم هم نمی دونم. اگر شما می دونید بگید.

++ امیدوارم دو نشانۀ آخر نیاز هیچ کس نشود :)

+++ شنیده ام که در عصر تکثر سلایق و علایق، برخی از خلایق با ترکیبی از گل های متفاوت، معنای جدیدی را ابداع کرده اند که البته بنده از معنی اش اطلاعی ندارم.

 


از خانۀ تهیدستان، هر روز صدای آه می آید. اما فریدون زادگان ، زیر سقف ت، هنوز دست ریاست کدخدا را می فشارند و به دردِ بی دردی خویش می بالند!

 

یا رب از ابر هدایت برسان بارانی.

.

.

.

 

عرض تعزیت دارم خدمت همراهان عزیز وبلاگی به مناسبت شهادت مظلومانۀ حضرت جوادالائمه علیه السلام

 

 

 


دیدم آن روز  که سهراب ز تنهایی خویش

قیر شب را می سرود،

شعر من قاب دگردیسی شب را می شکست.

اینک امروز ولی باز در این شهر شکیب،

و در این گلکدۀ چشم فریب

که گلاب و گل و گلشن به تماشای چمن می ایستند؛

طرح لب را به اقاریر ز اجداد زمین می ند.

همه جا غلغله است، همه جا ولوله و هلهله است

و سکوت من و تو بر در و دیوار خجالت باقیست.

دست جادویی شب از سرِ عصیان و غضب

در به روی همه ابنای زمین، می بندد

غم به ما می تازد، ما به او می نازیم

قیر شب رفت و فرو خفت به خاک،

نیست دیگر زیر لب زمزمۀ تنهایی.

زیر لب، زمزمۀ تکبیر است

و من و خامشیِ شب به جهش می ایستیم.

همه مَردیم و همه آزاده،

قیر شب تسخیر است

من به تاریکی شب محتاجم

من به آرامش شب مقروضم.

 

در بازگشت از زادگاه سردار شهید حاج قاسم سلیمانی، بنا به ضرورتی مسیرمان به کاشان و مشهد اردهال افتاد و ناگزیر ساعتی را در کنار مزار سهراب سپهری، سپری کردیم. قوۀ خیال، مرا برد به 50 سال پیش و یاد یکی از شعرهای سهراب افتادم که به قیر شب» مشهور است. در نتیجه ذوق نداشته ام گل کرد و این چند جمله را همان جا در مقایسه با قیر شب نوشتم.

 

پ.ن: صرفاً بازی با واژه هاست. لطفاً شعرش نپندارید.

 

 


دوست دارم کسی که بعد از مرگ من، بر جنازه ام نماز می گزارد، با شناخت کامل و با طیب خاطر بخواند: اللّهم اِنّا لا نَعلمُ مِنهُ الاّ خیراً.*

خدایا، مگذار نماز کلیشه ای بر جنازه ما بگزارند.

 

خدا قسمتتون کند کرمان _ مزار سردار شهید حاج قاسم سلیمانی_ به اندازۀ چهل سال جهاد و اخلاص و غیرت را از روی سادگی و طهارت سنگ قبرش می شود دید. یادش چاودانه باد.

 

* به یاد نمازی که رهبر عزیزمون بر جنازۀ سردار خواند و این جمله را سه بار با اطمینان و گریه برایش تکرار کرد. 

 

 


هروقت برای ملاقات بیمار آشنا یا فامیل به بیمارستان می رم، حتماً سری هم به بخش کودکان می زنم و به اندازه ای که وقت دارم، از بچه های بستری در آن بخش دیدن می کنم. البته چندشاخۀ گل، کتاب داستان یا بازی های فکری هم با خودم می برم که تقدیمشان کنم. اما این ملاقات ها بدون حرف و خنده و شوخی هم نیست و اگه لازم باشه گاهی یک قصه شاد هم براشون میگم.

دیروز که رفته بودم ملاقات، دیدم سه تا آقا پسر شش هف ساله از هفتۀ پیش هنوز بستری اند. وقت ملاقات تمام شده بود و بلندگو داشت اعلام می کرد که بخش را ترک کنیم. به خاطر همین با یه سلام و احوالپرسی جمعی، به هر نفر یه کتاب داستان دادم و خداحافظی کردم که بیام. اما بچه ها اصرار که قصه هم براشون بگم. وقت تموم بود اما چاره ای هم نبود. حیفم آمد که چیزی نگم. فوری زدم تو فاز دوخت و دوز کلمات.و  با ضرب آهنگ قصه خوانی براشون این جوری خوندم:

به نام خدای مهربون، یکی بود یکی نبود. سرپرستار این بخش یه خانم فرشته بود. اسمشو رو سینه ش نوشته بود. تازه! یه گزارش خوبم نوشته بود. بگم چیا نوشته بود؟ نوشته بود که: صورت آقاسینا دیگه کبود نیست، سرد نیست. رنگ آقاسروش دیگه زرد نیست، در چهرۀ آقا رضا هم نشانی از درد نیست. همشون خوب و خوش و ملسن، فردا همشون مرخصن، خب بچه ها قصۀ ما به سر رسید. آهای کلاغک، تو هم زود باش برو خونه تون وگرنه آقای نگهبان میاد میندازدت بیرون مامانا خدا نگهدارتون، بچه هاجون خدااااااااااااااااا حافظ همه تون. :)

 

+ هم خوشحال بودم و هم شرمنده وقتی مامان آقاسروش تا جلوی آسانسور ازم تشکر می کرد.

 

پ.ن: این روزها به خاطر کرونای منحوس، ملاقات ها گاهی ممنوعه و گاهی هم محدود. به همین دلیل مریض های بستری خیلی احساس تنهایی می کنند. لطفاً براشون دعا کنید.

 


گاهی پدرهای پا به سن گذاشته به دلیل ناهمسانی فکری و نا همسویی اخلاقی با فرزندان، حتی در خانۀ خودشان هم احساس غربت می کنند و چه بسا خود را تنها و بی کس می پندارند؛ به نظر من آن ها به جای این که احساس نابودگی و فرسودگی کنند. باید شرایط زندگی را به نفع تعالی خود تغییر دهند و باقیماندۀ عمر را با عزت و لذت سپری کنند وگرنه قافیۀ زندگی را خواهند باخت. در عین حال حتم دارم که فرزندان نامهربان آن پدر هم، طعم خوشبختی را نخواهند چشید، مگر آن که مسیر رفتارشان را به سمت دلجویی از پدر تغییر دهند.

 

+ از نکته نویسی های جدید.

 

پ.ن: یکی از توفیقاتی که خداوند در شغل من قرار داده، اصلاح رابطۀ فرزند با پدر یا مادر است و امروز به لطف خدا، یکی از این توفیق ها نصیبم شد. :)

 

 


ساعت 10 صبح زنگ می زنی خواب است. نزدیک ظهر مشغول صبحانه است. 5 بعدازظهر حال ندارد. حوالی غروب کم حوصله است. شب هنگام می گوید حسش نیست. انتهای شب برای خوش و بش با رفقای نارفیق خیابان را گز می کند. و باز ساعت 3 نیمه شب در بستر غفلت می غلتد و در گنداب بی هدفی به خواب می رود.

 

 بیاییم خطرات رخوت و نخوت و بی حوصلگی جوان امروز را جدی بگیریم.

 

 


با وجود بابابزرگا و مامان بزرگا عمراً بشه کوچولوهامونو به نداشتن چیزی عادت بدیم و عمراً بتونیم معنی ندارم و نداریم و نمیشه رو بهشون بفهمونیم…! چون کافیه پیش مادربزرگا لب تر کنن، یعنی ماهواره بر سفیر هم بخوان نیم ثانیه در میارن از تو کابینت میدن دستشون.!! :)

 

خداییش بمب عاطفه ان. قربون مهربونی و محبتشون! ان شاءالله عمرشان دراز باد.

 

پ.ن: مهدی، هادی و نورا.

 


قافله های شب شکن رفتند

و من، هنوز به شوق شب های بودنت،

شعله های فانوس را می بوسم.

در سرمای نبودنت آقا،

با گریه های گرمِ قنوت مأنوسم

و در آرزوی سیادت خورشیدانه ات،

زیر آوارِ حادثه های مُدام،

با خِرس خستگی می ستیزم

و خیس تر از سرشکِ اشک ها

برسینۀ سپیدِ سپاس، قطره های یاس می ریزم…

 

اللَّهُمَّ اکْشِفْ هٰذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هٰذِهِ الْأُمَّةِ بِحُضُورِهِ، وَعَجِّلْ لَنا ظُهُورَهُ، إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعِیداً وَنَرَاهُ قَرِیباً، بِرَحْمَتِکَ یَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِینَ.

 


قاضی منصوری رفت، بر باد رفت. و به زودی از یاد هم خواهد رفت. قاضی منصوری همان کسی بود که برای یک ملاقات سر پایی با او، باید از هفت خوان رستم می گذشتیم! اما بابک زنجانی ها را بدون وقت قبلی، در خلوت خصوصی اش محترمانه پذیرایی می کرد.

قاضی منصوری از قماش عمامه به سرهای دنیا طلب بود، از زمرۀ عالمان بی عمل و از کسانی بود که بیش از آن که خودساخته باشد، خودباخته بود و به دام دنیا افتاد.

قاضی منصوری از کسانی بود که فرصت خدمت داشت، اما توفیق خدمت نداشت. او قدر جایگاهش را نشناخت، حرمت لباسش را نگه نداشت و به جای عدالت، روش های مُترَفانه و غیر حق را دنبال کرد و سرانجام در معامله ای نابرابر، دینش را به دنیای دیگران فروخت و برای فرار از عدالت، از کشور رفت.

و حالا قاضی منصوری چه مرده باشد، چه خودکشی کرده باشد و چه او را کشته باشند، بعد از هفته ها معطلی در سردخانه های کشور بیگانه، جنازه اش را تحویل دادند.

جناب قاضی منصوری می توانست سرگذشتی درخشان و سرنوشتی افتخار آمیز داشته باشد. می توانست در جایگاه قضاوت عدلیه، برای کشورش منشأء برکات باشد و برای قبر و قیامتش دعای خیر بیندوزد. اما چنین نشد و نخواست که چنین باشد.

منصوری مُرد، اما اموالی که سال ها به ناحق اندوخت، به دست دیگران افتاد. اموالی که برای ذره ذره اش باید بسوزد و در محکمۀ عدل الهی جواب پس بدهد.

 

 

رونوشت: فاضل لاریجانی و سایر اخوان لاریجانی ها که امیدوارم سایۀ خدمات درخشانشان به زودی از سر این ملت برداشته شود!!

 


به لطف حضرت حق و به مدد انفاس قدسی ائمۀ طاهرین علیهم السلام، بعد از پنج هفته و اندی، بحمدالله تلاش ها به ثمر نشست، بزرگ ترها لطف کردند، شرایط مقبول افتاد، انتخاب ها تحسین شد، خانواده ها به تصمیم رسیدند، و بالاخره امروز عروس خانوم و آقادوماد عزیز ما با حلقه هایی از محبت و مودت و با شاخه هایی از گل های شادی و سرور، پای سفرۀ عقد نشستند و صفحات سنگین و رنگین عهدشان را با مُهر وفا و صداقت و مِهر، پیوندی شادمانه زدند.

طلبۀ عزیز کاشانی و دوشیزه خانم نائینی.

به امید خوشبختی و رضایتمندی شان ان شاءالله.


بعد از چند روز مشغلۀ سنگین، امروز صبح تصمیم داشتم بمونم خونه و کارهای متفرقۀ ترجمه و ویراستاری را انجام بدهم تا خدای نکرده به صاحبانش بدقولی نکرده باشم. با تجربه ای که داشتم حداقل دو روز کامل برای این کار وقت لازم بود. اما دلم راضی نمی شد خانه باشم و به همسر بانوی عزیز کمک نکنم.

در حال خوردن صبحانه بودیم که به همسر بانو گفتم، امروز تمام قد در خدمت خانه و خانواده ام و گفتم از تو به یک اشاره از من به سر دویدن. میخوام ثابت کنم که شوهر خوبی هستم! بهش گفتم از رُفت و روبِ خونه تا جابجایی وسائل و خرید و هر دستور دیگری که بفرمایی به نحو احسن انجام می دهم. فقط بگو تا زودتر شروع کنم.

همسربانو تشکر کرد و گفت: بهتره امروز به کارهای خودت برسی. چون قراره ظهر بریم خونه مادرجون راضیه و شب هم قراره بریم خونۀ مادرجون محبوبه! تازه شب هم باید اونجا بمونیم. چون فرداش برای پختن غذای نذری کلی کار داریم. داشتم فکر میکردم که این ترجمه ها چی میشه که یهو گفت: غصۀ اونها رو نخور. خیلیاشو برات انجام دادم. بقیه ش هم شروع کنی دوساعته تموم میشه.!

هیچی دیگه. فقط خشکم زد و باز هم شدم شرمندۀ خوبی هایش.


خاطره ای از  مولوی شریف زاهدی عالم برجسته اهل سنت بلوچستان که پس از تحقیق و بررسی به مذهب اهل بیت علیهم السلام گروید. او در بیان خاطرات خود چنین نوشته است؛

خیلی فکر کردم که با کدام روایت یا کتاب برای اهل تسنن ثابت کنم که مولا» در حدیث غدیر به معنای دوست نیست، بلکه به معنای پیشوا و رهبر است. تا این که یک روز مشغول مطالعه یکی از کتاب‌های مولوی محمد عمر سربازی» بودم. مطالعه‌ام که تمام شد و کتاب را بستم، دیدم روی جلد آن نوشته شده: نویسنده مولانا محمد عمر سربازی» فوراً به ذهنم آمد که از مولوی ها، معنای کلمۀ مولانا را بپرسم و سؤال کنم که چرا به محمد عمر سربازی، مولانا می‌گویند؟ از چند مولوی سؤال کردم. پاسخی که به من دادند این بود که: مولانا» یعنی واجه؛ یعنی رهبر ما، پیشوای ما. به آن‌ها گفتم: من تعجب می‌کنم مولا» درباره بزرگانتان معنای واجه و رهبر می‌دهد ولی در سخن پیامبر (صلی الله علیه وآله) به معنای دوست آمده است! 

روزی یکی از دوستان اهل تسنن به دیدنم آمده بود. گفت وگوی مفصلی درباره حقانیت اهل بیت داشتیم از جمله به خطبۀ حضرت رسول اکرم (صلی الله علیه وآله) در غدیر خم استناد کردم. ایشان می‌گفت: مولا» در این حدیث به معنای دوست آمده است. نهایتاً هر چه دلیل آوردم قبول نکرد. خداحافظی کرد و به سمت بلوچستان حرکت کرد. یک ساعت از رفتنش گذشته بود که به او زنگ زدم و گفتم: کار خیلی مهمی با شما دارم باید برگردی. گفت: من باید بروم، وقت ندارم برگردم. خانواده‌ام منتظرم هستند، چه کاری با من داری؟ تلفنی بگو. گفتم: کار مهمی دارم، نمی توانم تلفنی بگویم، باید خودت اینجا باشی.

خیلی اصرار کردم تا این که برگشت. وقتی به من رسید گفت: چه کار مهمی داری که من را از این همه راه برگرداندی؟ گفتم: می‌خواستم بهت بگم: دوستت دارم. گفت: همین! گفتم: بله. همین را خواستم به شما بگویم. دوستم ناراحت شد و گفت: خانواده‌ام منتظرم بودند و باید می‌رفتم، این همه راه من را برگرداندی که بگویی دوستت دارم، اذیت می‌کنی؟ گفتم: سؤال من همین جاست. چطور وقتی شما با عجله به سمت خانواده ای که منتظرت هستند می‌روی و شما را از راهتان بر می‌گردانم تا به شما بگویم دوستت_دارم، ناراحت می‌شوی و در عقل من شک می‌کنی، ولی وقتی پیامبر اسلام| ده‌ها هزار نفر را که با عجله به سمت خانوادۀ خود می‌رفتند، سه روز در زیر آفتاب سوزان معطل کردند که فقط بگویند: هر کس من را دوست دارد، علی  را دوست بدارد» این کار پیامبر را عاقلانه می‌دانی؟ آیا این اقدام پیامبر ناراحتی مسلمانان را در پی نمی داشت؟ آیا آنان در عقل چنین پیامبری شک نمی کردند؟ با این کاری که کردم، دوستم با تمام وجود احساس کرد که چه حرف خنده داری زده است و اقرار کرد که پیامبر - در جریان غدیر خم - می‌خواست نکتۀ مهم تری را بیان کند وگرنه برای بیان دوستی اش با علی (علیه السلام) نیازی نبود مسلمانان را از راهشان برگرداند.

 

از کتاب باید شیعه می شدم» خاطرات شریف زاهدی، ص 138

+ تولید محتوا در فضای مجازی.

 

الحمدلله الذی جعلنا من المتمسکین بولایة أمیرالمؤمنین و اولاده المعصومین علیهم السلام.

 

عید ولایت و امامت مولی الموحدین امیر مؤمنان علی علیه السلام مبارک باد

 

َ



آیا می دانستید مجموعۀ عظیم الغدیر دفاع از مظلومیت امیرالمومنین علی علیه السلام و خلافت بلافصل ایشان است!

 آیا می دانستید مصادر و منابعی که در کتاب الغدیر مورد استناد قرار گرفته، همگی از منابع معتبر اهل سنت است!

آیا می دانستید علامه امینی برای نوشتن و جمع آوری الغدیر در شبانه روز حدود ۱۷ ساعت مطالعه و تحقیق می کرد!

 آیا می دانستید علامه امینی برای نوشتن کتاب الغدیر ۱۰ هزار جلد کتاب از (باء بسم الله تا تای تمت) آن را خوانده و به ۱۰۰ هزار جلد کتاب مراجعات مکرر داشته است!

آیا می دانستید وقتی فقط یک جلد از کتاب الغدیر به لبنان رفت، در مدت کوتاهی ۳۰ هزار سنی به واسطه مطالعه این کتاب شیعه شدند!

آیا می دانستید مجموعه بی نظیر الغدیر ۲۰ جلد است که تا کنون ۱۱ جلد آن چاپ شده و ۹ جلد از کتاب هنوز منتشر نشده است.

مرحوم علامه امینی فرمودند: حرف‌های اصلی خودم را در آن ۹ جلد زده‌ام و این ۱۱ جلد، مقدماتی برای آن سخنان بوده است و اگر انتشار این کتاب کامل ‌شود دنیا را تکان می دهد!

آیا می دانستید مطالب الغدیر به مذاق بسیاری خوشایند نیست اما از آنجایی که با اتکاء به منابع و مآخذ مُتقَن نوشته شده، تا کنون که حدود 60 سال از چاپ این کتاب گذشته، کسی یا گروهی نتوانسته نقدی یا ردّی بر کتاب الغدیر و یا نقدی بر صفحه ای از الغدیر بنگارد!

آیا می‌دانستید امرا، وزرا و شخصیت های ی هم برای کتاب الغدیر تقریظ نوشته‌اند. ملوک و بزرگان فقهاء و محدثین و بزرگان مولفین و شعرای اهل سنت هم توجه می‌کنند و تقریظ می‌نویسند چه رسد به بزرگان شیعه!

آیا می دانستید علامه امینی با کتاب شریف الغدیر، راه هر گونه انکار یا توجیه را بر کسانی که در فکر مخالفت با خطبه غدیر و اثبات ولایت امیر المومنین علیه السلام هستند با مستندات اهل سنت بسته است و حجت را بر همه تمام کرده که به هیچ وجه نمی توانند به خطبۀ نورانی غدیر شک کنند!

مرحوم علامه امینی در کتاب بی‌نظیر الغدیر؛ روایت غدیر را از 110 صحابه پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله وسلم، 84  نفر از تابعین و 360 راوی حدیث از کتب اهل سنت، از قرن دوم تا قرن چهاردهم هجری قمری معرفی کرده است!

 علامه امینی فرمودند: روز قیامت با دشمنان امیرالمومنین علیه السلام مخاصمه خواهم کرد! همانطور که آن ها وقت آقا را گرفتند، وقت مرا هم گرفتند وگرنه می خواستم معارف امیرالمومنین علیه السلام را گسترش بدهم، این ها آمدند وادارم کردند که من در اثبات امامتش کتاب بنویسم»

 علامه امینی رحمت الله علیه شخصیتی است که یک تنه در برابر تحریف کنندگان تاریخ ایستاد و با قلم توانا و آتشین و در عین حال منطقی و علمی پرده ها را کنار زد و حقایق را از لابه لای تاریک تاریخ بیرون کشید و خلافت بلافصل امیرالمومنین علیه السلام را برای جهانیان اثبات نمود‌.

مَنْ کُنْتُ مَوْلاه فَهذا عَلِىٌّ مَوْلاه

 

+خلاصه ای بود از 11 صفحه یادداشت محققانه که یکی از دوستان نازنینم زحمت آن را کشیده است.

 

++ امسال در آستانۀ عید غدیر، بعضی دوستانی که در فضای مجازی تولید محتوا دارند، کمک کردند و این متن را به همین صورت در اینستا و واتس اپ با حجم نسبتاً وسیعی بازنشر دادند. گفتم اینجا هم بذارم تا دوستان وبلاگی از آن استفاده کنند.
 

پیشنهاد می کنم نیت صدقه جاریه کنید و این متن را انتشاردهید.اجرتون با مولا علی علیه السلام.

 

و اما برای لبنان عزیز: من قلبی سلام لبیروتٍ، فَکیف صار طَعمِ نارٍ و دُخان.

 

 


چندوقتی که نبودم، سرگرم هیئت و عزاداری محرّم بودم، محرّمی که متفاوت بود با همۀ سال های عمرم. محرّمی که محدودیت های کرونایی طعم محبوبیت و مظلومیت عزای جگرگوشۀ رسول خدا را دوچندان کرده بود. محرّمی که آوای محزون نوحه هایش، امسال به گونه ای دیگر قلب ما را سوزاند و عطش و عشق و دلدادگی به اباعبدالله الحسین علیه السلام را بیشتر از همیشه به کام جانمان ریخت. 

*** *** ***

 

چندسالی بود که با مشارکت دو نفر از همسایگان عزیز، دهه اول محرم را در داخل خانه هایمان روضۀ نه برگزار می کردیم. اما امسال به خاطر محدودیت های کرونایی، طرحی نو درانداختیم و هیئت را به صورت نه و مردانه و با جمعیتی وسیع تر و چندروزی هم اضافه تر در فضای باز مجتمع مسی خودمان برگزار کردیم. یعنی روزهای مجلس ما شد پانزده روز و جمعیت 70 تا 80 نفری هیئت شد قریب 200 نفر.

مراسم محرم امسال ثابت کرد که هیچ دسیسه و نیرنگی نمی تواند شیعه را در حرکت روشنگرانه اش محدود و زمینگیر کند و ثابت کرد که پیروان آل طاها در هر بضاعت و مکانتی که باشند؛ می توانند شرایط را به نفع ارزش ها و آرمان ها تغییر دهند و تهدید و تحدید را به فرصت و وسعت تبدیل کنند. خدا قبول کند به یاد دوستان و همراهان عزیز وبلاگی بودم.

پ.ن:

  1. به اتفاق چندنفر از اهالی قلم، قرار است ان شاءالله دایرۀ فعالیتمان را وسعت دهیم و در حوزۀ دیگری انجام وظیفه کنیم. به همین دلیل به روزرسانی این وبلاگ برای همیشه تعطیل خواهد شد.
  2. از دوستان و همراهان عزیز وبلاگی و از همۀ اهالی قلم که وبلاگشان را می خواندم و از تک تک عزیزانی که اینجا را می خواندند و می خوانند، حلالیت می طلبم و ازحضور همه تون خداحافظی می کنم. لطفاً حلال بفرمایید.
  3. تا پایان ماه محرم کامنت ها را پاسخ می دهم و بعداز آن احتمالاً درگاه نظرات هم بسته خواهد شد.


مضامین دعای عهد، با جانِ انسان های منتظر، انسی صمیمانه دارد. چهل صبح که بخوانی، تازه دریچۀ اشتیاقت باز می شود برای خواندن چلۀ بعدی. و این اشتیاق در هر چله بیشتر و بیشتر و بیشتر می شود. تا رهایش نکنی و باور کنی که نهال امیدت در بوستان انتظار، به بار نشسته است.

گاهی هم که از نامردمی های روزگار و از پرت و پلا های زمانه ملول می شوی، یا از خباثت حاکمان اشرافی دغدغه ات به فریاد می آید و از فساد نماهای منافق، غصه هایت به انتها می رسد؛ خیلی راحت می توانی با تیکه های عاشقانه اش خودت را به وادی ایقان برسانی و از آن جا، روزهای رهایی انسان را به تماشا بنشینی.

چه قدر زیباست آن روزی که جور و جهالت و جادو به درۀ نیستی می روند و بیداد و بردگیِ مدرن، بر آستان عصمت و عدالت به خاک می افتند. و چه قدر غبطه برانگیز است واژه های قیادتی و رقابتی دعای عهد! که جرأتت می دهد تا بکوشی و از خدا بخواهی نَمی از ویژگی های یاران نازنین مهدی عجل الله تعالی فرجه را در اندیشه و رفتارت به ودیعت بسپارد.

 

+ دعای عهد و تمام آرزوهایم:

اَنْصاِره ، اَعْوانِه ، ذابّینَ عَنْهُ ، مُسارِعینَ اِلَیْه فِی قَضاءِ حَوآئِجِه ، مُمْتَثِلینَ لِأوامِرهِ ، مُحامینَ عَنْهُ ، سَابِقینَ اِلی اِرادَتِه.

++ و عصارۀ نیازهایم:

مُؤْتَزِراً کَفَنِی ، شَاهِراً سَیْفِی ، مُجَرِّداً قَنَاتِی ، مُلَبِّیاً دَعْوَةَ الدَّاعِی فِی الْحَاضِرِ وَ الْبَادِی.

 

 

خدایا، عهدم را پذیرا باش.

 

 

پ:ن:    ذوق نظّارهٔ گل در نگه پنهان است     ای مقیمان چمن، رخنهٔ دیوار کجاست؟

 


مضامین دعای عهد، با جانِ انسان های منتظر، انسی صمیمانه دارد. چهل صبح که بخوانی، تازه دریچۀ اشتیاقت باز می شود برای خواندن چلۀ بعدی. و این اشتیاق در هر چله بیشتر و بیشتر و بیشتر می شود. تا رهایش نکنی و باور کنی که نهال امیدت در بوستان انتظار به بار نشسته است.

گاهی هم که از نامردمی های روزگار و از پرت و پلا های زمانه ملول می شوی، یا از خباثت حاکمان اشرافی دغدغه ات به فریاد می آید و از فساد نماهای منافق، غصه هایت به انتها می رسد؛ خیلی راحت می توانی با تیکه های عاشقانه اش خودت را به وادی ایقان برسانی و از آن جا، روزهای رهایی انسان را به تماشا بنشینی.

چه قدر زیباست آن روزی که جور و جهالت و جادو به درۀ نیستی می روند و بیداد و بردگیِ مدرن، بر آستان عصمت و عدالت به خاک می افتند. و چه قدر غبطه برانگیز است واژه های قیادتی و رقابتی دعای عهد! که جرأتت می دهد تا بکوشی و از خدا بخواهی نَمی از ویژگی های یاران نازنین مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف را در اندیشه و رفتارت به ودیعت بسپارد.

 

+ دعای عهد و تمام آرزوهایم:

اَنْصاِره ، اَعْوانِه ، ذابّینَ عَنْهُ ، مُسارِعینَ اِلَیْه فِی قَضاءِ حَوآئِجِه ، مُمْتَثِلینَ لِأوامِرهِ ، مُحامینَ عَنْهُ ، سَابِقینَ اِلی اِرادَتِه.

++ و عصارۀ نیازهایم:

مُؤْتَزِراً کَفَنِی ، شَاهِراً سَیْفِی ، مُجَرِّداً قَنَاتِی ، مُلَبِّیاً دَعْوَةَ الدَّاعِی فِی الْحَاضِرِ وَ الْبَادِی.

 

 

خدایا، عهدم را پذیرا باش.

 

 

پ:ن:    ذوق نظّارهٔ گل در نگهِ پنهان است     ای مقیمان چمن، رخنهٔ دیوار کجاست؟

 

 

 


 

میان خواب و بیداری شبی دیدم خیال او

از آن شب واله و حیران، نه در خوابم، نه بیدارم

*

*

*

دو رنگی در میان ما به یک بار آن چنان گُم شد

که غیر از نقش یک رنگی نه او دارد، نه من دارم.

*

*

*

تقدیم به همسر و همراه زندگی ام که فرصت های معنوی سحرهای رمضان را مرهون مصاحبت و همصدایی خالصانه اش می دانم.

 

پ.ن: شعر از جناب اوحدی مراغه ای.

 

 


 

خدایا، پیکِ هدایتت را در مسیرِ اندیشه و اراده ام بنشان، تا حفره های هولناکِ تباهی را نشانم دهد و در لحظه های ناامیدی و پریشانی، چراغ هدایتم باشد.

 

*** *** ***

چه قدر نشاط انگیز است وقتی بی هوا، کسی هوایت را داشته باشد.

که بیاید کنارت بنشیند و با برق چشمانش،

با آوای کلامش

و با انگشت اشاره اش،

گذرگاه وَهم و فهمت را ستاره باران کند.

چه قدر نسیمانه است لبخند رضایت کسی که در مسیر آرزوهایت غنچه های امید می کارد.

 

و چه زیباست وقتی که دعایت به چلۀ اجابت می نشیند.

 

***

 

تو با شکستگی پا قدم به راه گذار          که ما به جاذبه، امداد می کنیم تو را

 

+ دعایتان همیشه مستجاب باد.

 

 

پ.ن: بیت از جناب صائب است. در غزلی عرفانی و امید بخش.

 

 

 


 

قَالَ مُوسَى بْنِ جَعْفَرٍ عَلَیهِمَا السَّلام

طُوبَى لِشِیعَتِنَا الْمُتَمَسِّکِینَ بِحُبِّنَا فِی غَیْبَةِ قَائِمِنَا الثَّابِتِینَ عَلَى مُوَالَاتِنَا وَ الْبَرَاءَةِ مِنْ أَعْدَائِنَا أُولَئِکَ مِنَّا وَ نَحْنُ مِنْهُمْ قَدْ رَضُوا بِنَا أَئِمَّةً وَ رَضِینَا بِهِمْ شِیعَةً وَ طُوبَى لَهُمْ. هُمْ وَاللَّهِ مَعَنَا فِی دَرَجَتِنَا یَوْمَ الْقِیَامَةِ.

 

خوشا به حال شیعیان ما، همان ها که:

  • در عصر غیبت قائم ما به رشتۀ محبت ما چنگ می زنند.
  • بر قبول ولایت ما پایداری می ورزند.
  • و از دشمنان ما بیزاری می جویند.
  • آن ها از ما هستند و ما از ایشانیم،
  • آن ها به امامت ما راضی اند و ما نیز از آن ها به عنوان شیعیانمان رضایت داریم.
  • و خوشا به احوالشان.
  • به خدا قسم، فردای قیامت آن ها با ما هستند و خداوند در جایگاهی که ما داریم، آن ها را مُقام می بخشد.

 

 

سند حدیث: محمدبن علی بن بابویه قمی، کمال الدین، ج2 صفحۀ 361

 

 


 

خدایا، پیکِ هدایتت را در مسیرِ اندیشه و اراده ام بنشان، تا حفره های هولناکِ تباهی را نشانم دهد و در لحظه های ناامیدی و پریشانی، چراغ هدایتم باشد.

 

*** *** ***

چه قدر نشاط انگیز است وقتی بی هوا، کسی هوایت را داشته باشد.

که بیاید کنارت بنشیند و با برق چشمانش،

با آوای کلامش

و با انگشت اشاره اش،

گذرگاه وَهم و فهمت را ستاره باران کند.

چه قدر نسیمانه است لبخند رضایت کسی که در مسیر آرزوهایت غنچه های امید می کارد.

 

و چه زیباست وقتی که دعایت به چلۀ اجابت می نشیند.

***

تو با شکستگی پا قدم به راه گذار          که ما به جاذبه، امداد می کنیم تو را

+ دعایتان همیشه مستجاب باد.

 

پ.ن: بیت از جناب صائب است. در غزلی عرفانی و امید بخش.

 

 


دوست خوش مَشرب و با سلیقه ای دارم از شیعیان غیر ایرانی که با زبان فارسی ما کاملاً آشنایی دارد و با لهجۀ شیرین اصفهانی هم به راحتی تکلم می کند!

دوهفتۀ پیش به ایران آمده بود. متأسفانه توفیق نداشتم در سفر به قم، مشهد و اصفهان همراهش باشم. اما چند روزی در تهرانگردی کنارش بودم. زیارت مرقد امام خمینی و حضرت عبدالعظیم حسنی برایش تازگی داشت. سری هم به نماز جمعه و بازار و برج میلاد زدیم و وقت مناسبی را هم به دانشگاه و بیمارستان و آسایشگاه جانبازان اختصاص دادیم. شب آخر، در صفحۀ اینستاگرام به دو زبان عربی و فارسی چیزی برایم نوشت که به نظرم جالب اما غصّه ناک بود. وقتی خواندم، ماندم که به فهم و معنویت او ببالم یا از کجروی و بی عرضگی بعضی مسئولان کشورم بنالم. اگر مایلید شما هم بخوانید قسمتی از نوشتۀ این شیعۀ مدافع انقلاب اسلامی را:

 

چقدر تأسف انگیز است برخی گفتمان های مردم که فقط بر محور پول و پارتی و دلار خلاصه می شود. چقدر چندش آور است وقتی می بینم دأبِ دائمی بعضی داعیه داران فرهنگ و هنر این سرزمین شده است تکاثر و تفاخرهای مادی که فقط سود و سرمایه و ثروت را می بینند!»

. چه خوب است گاهی در گوشه ای از خیالمان روزهایی را آرزو کنیم که دغدغۀ عمومی مردم، بالا و پائین شدن قیمتِ سکه و دلار نباشد. چه خوب است در آرزوی روزی باشیم که ت ورزی حاکمانِ جامعه، سرگرم سازی مردم به اقتصادِ بیمار و بیماری اقتصادی نباشد»

.ان شاءالله برسیم به نقطه ای که به جای ارزش های سکه و طلا، طلای وجودِمان را بشناسیم و گنج های درونمان را دریابیم. روزی که گنجینه های اخلاق، پایۀ اقتصاد ما و پشتوانۀ فرهنگ و ت ما باشد. روزی که از کوچه و خیابانِ شیعیان، بوی حیا و عفت و اخلاق بتراود و حرص و بی حرمتی و آماده خواری از زندگی مردم رخت بر بندد»

 

 

 


 

هنرِ خوب نویسنده های خدا باور، این است که می توانند دنیایی از غصه و اندوه و غم را با دینامیت قلم، فرو بریزند و بر ویرانه هایش گل امید برافشانند و طرحی نو دراندازند. اما، هنرخوب ترِ نویسنده های خدا محور، این است که قادرند با گلواژه های رنگارنگ، باغ و بوستانی به وسعت کهکشان ها بیافرینند تا در سایه سار گل هایش، خلقی به راحتی بیاسایند. حُسنِ خداداد نویسنده ها هم، شاید این است که همیشه با کلمات و نشر دارند و دنیای وسیع واژه ها را قلمروی سرزمینی خود می دانند و شاید به همین دلیل است که نویسندگان و صاحبان قلم را اصطلاحاً اهل قلم» می نامند.

با این مقدمه، می شود گفت که برای اهل قلم، دل کندن از نویسندگی، یعنی دل بریدن از هستی! یعنی غلتیدن در وادی فنا و نیستی! و این، کاری هست در حدِّ محال و در مسیر بیهوده زیستی. من خودم تا حالا، ندیده ام نویسنده ای توانسته باشد نوشتن را رها کند و سلاح قلم را بر زمین بیاندازد. حتی اگر نویسنده ای مبتدی و ناتوان باشد. حتی اگر نویسنده ای محبوس در زندان باشد و یا به درد کُشندۀ دندان مبتلا باشد!

و صد البته، قلم نیز هیچگاه نویسنده را تنها نمی گذارد و از او جدا نمی شود. حتی اگر نویسنده اش روی تخت بیمارستان یا گرفتار قبیلۀ هزار دستان باشد. قلم، آنقدر چسبندگی دارد که تا پشت دیوار قبرستان هم صاحبش را رها نمی کند!!

 اما برای بیسوادی مثل من، نانوشتن بسی آسان است و دوری از سیاهه گری، همانند رهایی از بند زمان است. خدا حافظی از این خانه، آنقدرساده هست که همین سیاهه می تواند، آخرین نوشته و پایانِ حرف من باشد. دلیلش این است که هیچ وقت نتوانستم یا نخواستم مسئولیت های دیگرم را بخاطر نوشتن رها کنم و یا کاری را به خاطر نوشتن هوا کنم. دلیل دیگرش این است که هیچ گاه برای نوشتن، وقت مخصوص اختصاص نداده ام. من اصلاً خود را نویسنده نمی دانم. حتی در حد ابتدایی و آماتور! پس خیلی راحت می توانم عطای این کار را به لقایش ببخشم و از همین لحظه با دوستان و همراهان عزیز وبلاگی خداحافظی کنم.مثل خیلی های دیگر که رفتند و رفتند و رفتند!!

اما دو نکته:

  1. نویسنده ای که مخاطب شناس نباشد، با یک اظهار نظر ساده می تواند دلی را بشکند و قلبی را به درد آورد. پس قلم باید در دست اهلش باشد.
  2. صاحب قلم باید بسانِ لسان الغیب باشد و سرِ زلفِ سخن را با قلم ناز و دانه های الفاظ شانه زند. نویسنده باید بتواند موی دل آرای کلام را با آرایه های معنوی بیاراید و دامن سلام را از غبار آزردگی بپیراید.

 

 

پ.ن:

  • یاد همراهان دورۀ بلاگفا و وبلاگ قبلی هم بخیر باد. فکر نمی کردم 2221 روز وبلاگ نویسی را ادامه دهم. امیدوارم بر اساس عهدی که در اولین یادداشتم با خدا بستم، کوتاهی نکرده باشم.
  • وبلاگ را برای ادامۀ ارتباطات با برخی دوستان حفظ خواهم کرد.
  • از همۀ دوستان و همراهان مجازی که افتخار آشنایی با آنها را داشتم عاجزانه طلبِ حلالیت می کنم و دعاگویشان خواهم بود. لطفاً حلال بفرمایید.

 


 

زندگی مشابه یک بازی است! اما، فرصتی برای سرافرازی است. با بازی می شود زندگی کرد. اما، با زندگی نمی شود بازی کرد!

خدایا، می خواهم در بازی سرافرازی دنیا، شبیه کسانی باشم که گندم ناداری را با داس بردباری درو می کنند و انبار دارایی را با انوار دانایی، ماندگار می سازند.

خدایا، دردِ من زیستن نیست، دوری از خویشتن است. پس دردم  را در دَم مداوا کن.

 

دست نگاشته ای بود به یادگار. از شیرین ترین لحظات زندگی یک جوان در بیست و چهارسالگی اش، به درخواست غافلگیرانۀ کسی که دل در گرو مهرش نهاده بود. 

این رقیمه در لحظه ای حساس، در مکانی بی تکرار، در صبحی مبارک، در مجالی اندک، با دلی مسحور و سری پرشور و در حضور فقیهی ممتاز، آگاه، متکلّم، ادیب و تمداری فرزانه قلمی شده است که صدای احسنت احسنتِ مهرآمیزش هنوز در گوشۀ جانِ راقم باقیست!

از آن صبح خاطره انگیز، 9 سال و 3 روز می گذرد. اما این رقیمه هنوز برای راقم و مرقومٌ له تازگی دارد! هرچند که ضعفِ تألیفش عیان باشد.

 

پ.ن:

شرط قبل از عقد» به جای شروط ضمن عقد. آراملبخند

حالِ طفلکی داماد.متعجبفریاد

 

 


 

هنرِ خوب نویسنده های خدا باور، این است که می توانند دنیایی از غصه و اندوه و غم را با دینامیت قلم، فرو بریزند و بر ویرانه هایش گل امید برافشانند و طرحی نو دراندازند. اما، هنرخوب ترِ نویسنده های خدا محور، این است که قادرند با گلواژه های رنگارنگ، باغ و بوستانی به وسعت کهکشان ها بیافرینند تا در سایه سار گل هایش، خلقی به راحتی بیاسایند. حُسنِ خداداد نویسنده ها هم، شاید این است که همیشه با کلمات و نشر دارند و دنیای وسیع واژه ها را قلمروی سرزمینی خود می دانند و شاید به همین دلیل است که نویسندگان و صاحبان قلم را اصطلاحاً اهل قلم» می نامند.

با این مقدمه، می شود گفت که برای اهل قلم، دل کندن از نویسندگی، یعنی دل بریدن از هستی! یعنی غلتیدن در وادی فنا و نیستی! و این، کاری هست در حدِّ محال و در مسیر بیهوده زیستی. من خودم تا حالا، ندیده ام نویسنده ای توانسته باشد نوشتن را رها کند و سلاح قلم را بر زمین بیاندازد. حتی اگر نویسنده ای مبتدی و ناتوان باشد. حتی اگر نویسنده ای محبوس در زندان باشد و یا به درد کُشندۀ دندان مبتلا باشد!

و صد البته، قلم نیز هیچگاه نویسنده را تنها نمی گذارد و از او جدا نمی شود. حتی اگر نویسنده اش روی تخت بیمارستان یا گرفتار قبیلۀ هزار دستان باشد. قلم، آنقدر چسبندگی دارد که تا پشت دیوار قبرستان هم صاحبش را رها نمی کند!!

 اما برای بیسوادی مثل من، نانوشتن بسی آسان است و دوری از سیاهه گری، همانند رهایی از بند زمان است. خدا حافظی از این خانه، آنقدرساده هست که همین سیاهه می تواند، آخرین نوشته و پایانِ حرف من باشد. دلیلش این است که هیچ وقت نتوانستم یا نخواستم مسئولیت های دیگرم را بخاطر نوشتن رها کنم و یا کاری را به خاطر نوشتن هوا کنم. دلیل دیگرش این است که هیچ گاه برای نوشتن، وقت مخصوص اختصاص نداده ام. من اصلاً خود را نویسنده نمی دانم. حتی در حد ابتدایی و آماتور! پس خیلی راحت می توانم عطای این کار را به لقایش ببخشم و از همین لحظه با دوستان و همراهان عزیز وبلاگی خداحافظی کنم.مثل خیلی های دیگر که رفتند و رفتند و رفتند!!

اما دو نکته:

  1. نویسنده ای که مخاطب شناس نباشد، با یک اظهار نظر ساده می تواند دلی را بشکند و قلبی را به درد آورد. پس قلم باید در دست اهلش باشد.
  2. صاحب قلم باید بسانِ لسان الغیب باشد و سرِ زلفِ سخن را با قلم ناز و دانه های الفاظ شانه زند. نویسنده باید بتواند موی دل آرای کلام را با آرایه های معنوی بیاراید و دامن سلام را از غبار آزردگی بپیراید.

 

 

پ.ن:

  • یاد همراهان دورۀ بلاگفا و وبلاگ قبلی هم بخیر باد. فکر نمی کردم 2221 روز وبلاگ نویسی را ادامه دهم. امیدوارم بر اساس عهدی که در اولین یادداشتم با خدا بستم، کوتاهی نکرده باشم.
  • وبلاگ را برای ادامۀ ارتباط با برخی دوستان حفظ خواهم کرد.
  • از همۀ دوستان و همراهان مجازی که افتخار آشنایی با آنها را داشتم عاجزانه طلبِ حلالیت می کنم و دعاگویشان خواهم بود. لطفاً حلال بفرمایید.

 


 

بقول ادبیاتی ها: واضح و مبرهن بود که نرفته بر می گردم!

و حالا واضح و مبرهن شد که نرفته برگشتم.!

اما چرا؟

  1. برای این که نسبت به درخواست همراهان عزیزم احترام قائلم.
  2. برای این که به خاندان سیادت و نجابت، ارادت دارم.
  3. برای این که ثابت کنم حرف مرد یکی نیست!

همین سه دلیل برای روشن نگه داشتن چراغ کم سوی این وبلاگ کافیست.

 

عجالتاً پر حرفی نمی کنم. فقط آمدم از همراهان خوب و بزرگوار: دختر بی بی، جناب قدح، خانم رهرو، آقای ن.آ، خانم لوسی می، آقای حامد، آقای عین الف، خانم متقی، جناب دچار، خانم احلام، جناب فائق و حمید آقا» که ابراز لطف فرمودند تشکر کنم و آمدم تا از آقاسید شهاب نازنین و آقاسید جواد عزیز و سیده خانم نیز که جداگانه بنده را نواختند! و گوشمالی ام دادند!! صمیمانه قدرشناسی داشته باشم.

 

 

پ.ن:

  • این بازگشت، نشانۀ سپاس است به محبت همراهان و نشانۀ اطاعت است از دستور پدر و مصداق احترام است به مرقومۀ اهل سیادت و درخواستِ ذریه ای صحیح النّسب از حضرتِ زهرا سلام الله علیها که خواستند بمانم و گاهگاهی بنویسم.بنده هم به احترام آن ها و به رسم تعظیم به مادر سادات، اینجا می مانم و راه را ادامه می دهم.ان شاءالله
  • برای شما، برای خانواده ام و  برای خودم آرزوی موفقیت و رستگاری دارم.
  • چند روزی در جوار حضرت ثامن الحجج علی بن موسی الرضا علیه آلاف تحیة و الثناء، نایب ایاره و دعاگو خواهم بود.

 

 


 

بقول ادبیاتی ها: واضح و مبرهن بود که نرفته بر می گردم!

و حالا واضح و مبرهن شد که نرفته برگشتم.!

اما چرا؟

  1. برای این که نسبت به درخواست همراهان عزیز احترام قائلم.
  2. برای این که به خاندان سیادت و نجابت، ارادت دارم.
  3. برای این که ثابت کنم حرف مرد یکی نیست!

همین سه دلیل برای روشن نگه داشتن چراغ کم سوی این وبلاگ کافیست.

 

عجالتاً پر حرفی نمی کنم. فقط آمدم از همراهان خوب و بزرگوار: دختر بی بی، جناب قدح، خانم رهرو، آقای ن.آ، خانم لوسی می، آقای حامد، آقای عین الف، خانم متقی، جناب دچار، خانم احلام، جناب فائق و حمید آقا» که ابراز لطف فرمودند تشکر کنم و آمدم تا از آقاسید شهاب نازنین و آقاسید جواد عزیز و سیده خانم نیز که جداگانه بنده را نواختند! و گوشمالی ام دادند!! صمیمانه قدرشناسی داشته باشم.

 

 

پ.ن:

  • این بازگشت، نشانۀ سپاس است به محبت همراهان و نشانۀ اطاعت است از دستور پدر و مصداق احترام است به مرقومۀ اهل سیادت و قبولِ درخواستِ ذریه ای صحیح النّسب از حضرتِ زهرا سلام الله علیها که خواستند بمانم و گاهگاهی بنویسم.بنده هم به احترام آن ها و به رسم تعظیم به مادر سادات، اینجا می مانم و راه را ادامه می دهم.ان شاءالله
  • برای شما، برای خانواده ام و  برای خودم آرزوی موفقیت و رستگاری دارم.
  • چند روزی در جوار حضرت ثامن الحجج علی بن موسی الرضا علیه آلاف تحیة و الثناء، نایب ایاره و دعاگو خواهم بود.

 

 


 

از دیروز دغدغه داشتم تا کارها را جوری راست و ریست کنم که امروز به مراسم تشییع جنازه شهدا برسم. راستش خیلی این در و اون در زدم و بالاخره بخشی از کارهای قبل از ظهرم را که اولویت چندانی نداشت، به هفتۀ بعد موکول کردم. فقط مانده بود کار آقای میرایی که از دو هفتۀ پیش برای ساعت 11 امروز تنظیم کرده بودیم. ایشان باید از کرمانشاه می آمد. به همین دلیل تغییر زمانش ممکن نبود.

 بعد از نماز صبح به ذهنم رسید که کار آقای میرایی را با یک ساعت زودتر به دفتر یکی از همکارانم که حوالی خیابان آزادی بود، منتقل کنم تا از آنجا راحت به مراسم شهدا برسم. با این تصمیم دست به کار شدم و قبل از هرچیز از خود شهیدان مدد جستم تا نظر کنند و از فیض حضور در مراسمشان محروم نشوم. هرچند که معتقدم وجدان کاری و رعایت حق الناس، جزئی از فرهنگ شهیدان است و اولویت همیشگی آنها. اما، شخصاً دوست داشتم در کنار خدمت و خوش قولی و نظم، از استشمام بوی معطر شهیدان هم در فضای آفت زدۀ این روزها بی نصیب نباشم. همان بویی که رائحۀ عزت و ایثار و مقاومت از آن می تراود و پیام آزادگی و سرافرازی را به نسل امروز ارمغان می بخشد. چیزی که در عصر خودباختگی فرهنگی و در روزگار وادادگی ی، شدیداً به آن نیازمندیم.

ساعت 8 صبح آقای میرایی از ترمینال غرب تماس گرفت و گفت که خیابان انقلاب و اطراف دانشگاه تهران به خاطر مراسم تشییع شهدا مسدود است و امکان دارد نتواند به موقع خودش را به محل کار بنده برساند. خواست عذرخواهی کند و دو سه ساعتی قرارش را به تعویق بیندازم. بی معطلی بهش گفتم: صبحانه خوردی؟ گفت نه، صبحانه مهم نیست! گفتم کرمانشاهی ها به خوردن صبحانۀ مفصل عادت دارند. پس تا صبحانه را نوش جان کنی. برنامه را جوری برایت ردیف می کنم که ان شاءالله دقیقه ای هم معطل و سرگردان نشوی و زود تر از آنچه فکر می کردی به کارهایت برسی! 

توسل به شهیدان کارها را جفت و جور کرد و خوشبختانه نیم ساعت بعد با آقای میرایی تماس گرفتم و راهنماییش کردم به محل جدید بیاید. جایی که نه مسیر پر ترافیک داشت و نه خیابانش مسدود بود. جایی در خیابان آزادی و نزدیک به ترمینال غرب!

از ساعت 9:30 تا 10:30 کار ایشان انجام شد و بنده هم با مدد شهیدان به فیض مشایعت شان نائل آمدم. همین که چشمم به تابوت شهیدان افتاد، سلامی از عمق جان نثارشان کردم و در حضورشان میثاقی دوباره بستم.و خواستم یاری ام کنند تا در خط بیداری و دین باوری از نفس نیفتم و پاسدار حرمت خونشان باشیم.

 

+ به پاس عنایت شهیدان، بعد از مراسم تشییع، یک جزء قرآن به روح مطهرشان هدیه کردم.

 

 

پ.ن: این یادداشت را نه به قصد انتشار، بلکه فقط برای یادگار در دفتر خاطراتم نوشته بودم. به همین دلیل کمی محاوره ای و ویرایش نشده است. لطفاً به بزرگواری خودتون ببخشید.

 

 


 

 

در سپیده دمی که بی ظهور تو، سیاهی می زاید،

دلم مجالِ خیالی محال می خواهد.

 

 

یادم نیست، آن روز در چه حال و هوایی بودم که این جمله را نوشتم.

اما می دانم هرجا از نسیم و سپیده و سحر، حرفی به میان می آید، بی اختیار ذوق نداشته ام گل می کند و شعر وسواسم را با گلواژه هایی از جنس هور و نور و رهایی و ظهور، رنگِ پاکی و طهارت می بخشم. 

و هرجا از سردی و سکوت و هجران، حرفی روایت شود، قلم احساسم را با غم واژه هایی از جنس حسرت و اندوه و آه، چالاکی و حرارت می بخشم.

 

 

بی جذبه محال است ز دل ناله برآید

فریاد، دلیل است که فریادرسی هست

 

 

پ.ن: بیت آخر از جناب صائب تبریزی. 

 


 

از دیروز دغدغه داشتم تا کارها را جوری راست و ریست کنم که امروز به مراسم تشییع شهدا برسم. راستش خیلی این در و اون در زدم و بالاخره بخشی از کارهای قبل از ظهرم را که اولویت چندانی نداشت، به هفتۀ بعد موکول کردم. فقط مانده بود کار آقای میرایی که از دو هفتۀ پیش برای ساعت 11 امروز تنظیم کرده بودیم. ایشان باید از کرمانشاه می آمد. به همین دلیل تغییر زمانش ممکن نبود.

 بعد از نماز صبح به ذهنم رسید که کار آقای میرایی را با یک ساعت زودتر به دفتر یکی از همکارانم که حوالی خیابان آزادی بود، منتقل کنم تا از آنجا راحت به مراسم شهدا برسم. با این تصمیم دست به کار شدم و قبل از هرچیز از خود شهیدان مدد جستم تا نظر کنند و از فیض حضور در مراسمشان محروم نشوم. هرچند که معتقدم وجدان کاری و رعایت حق الناس، جزئی از فرهنگ شهیدان است و اولویت همیشگی آنها. اما، شخصاً دوست داشتم در کنار خدمت و خوش قولی و نظم، از استشمام بوی معطر شهیدان هم در فضای آفت زدۀ این روزها بی نصیب نباشم. همان بویی که رائحۀ عزت و ایثار و مقاومت از آن می تراود و پیام آزادگی و سرافرازی را به نسل امروز ارمغان می بخشد. چیزی که در عصر خودباختگی فرهنگی و در روزگار وادادگی ی، شدیداً به آن نیازمندیم.

ساعت 8 صبح آقای میرایی از ترمینال غرب تماس گرفت و گفت که خیابان انقلاب و اطراف دانشگاه تهران به خاطر مراسم تشییع شهدا مسدود است و امکان دارد نتواند به موقع خودش را به محل کار بنده برساند. خواست عذرخواهی کند و دو سه ساعتی قرارش را به تعویق بیندازم. بی معطلی بهش گفتم: صبحانه خوردی؟ گفت نه، صبحانه مهم نیست! گفتم کرمانشاهی ها به خوردن صبحانۀ مفصل عادت دارند. پس تا صبحانه را نوش جان کنی. برنامه را جوری برایت ردیف می کنم که ان شاءالله دقیقه ای هم معطل و سرگردان نشوی و زود تر از آنچه فکر می کردی به کارهایت برسی! 

توسل به شهیدان کارها را جفت و جور کرد و خوشبختانه نیم ساعت بعد با آقای میرایی تماس گرفتم و راهنماییش کردم به محل جدید بیاید. جایی که نه مسیر پر ترافیک داشت و نه خیابانش مسدود بود. جایی در خیابان آزادی و نزدیک به ترمینال غرب!

از ساعت 9:30 تا 10:30 کار ایشان انجام شد و بنده هم با مدد شهیدان به فیض مشایعت شان نائل آمدم. همین که چشمم به تابوت شهیدان افتاد، سلامی از عمق جان نثارشان کردم و در حضورشان میثاقی دوباره بستم.و خواستم یاری ام کنند تا در خط بیداری و دین باوری از نفس نیفتم و پاسدار حرمت خونشان باشیم.

 

+ به پاس عنایت شهیدان، بعد از مراسم تشییع، یک جزء قرآن به روح مطهرشان هدیه کردم.

 

 

پ.ن: این یادداشت را نه به قصد انتشار، بلکه فقط برای یادگار در دفتر خاطراتم نوشته بودم. به همین دلیل کمی محاوره ای و ویرایش نشده است. لطفاً به بزرگواری خودتون ببخشید.

 

 


 

خیلی از فارسی زبان ها عبارت زیبای ان شاءالله» را یک واژه یا کلمه می پندارند. در حالی که ان شاءالله» فقط یک واژه نیست، بلکه یک شبه جملۀ عربی است (با ترکیبی از حرف و اسم و فعل) که ترجمۀ فارسی عامیانه اش می شود: اگر خدا بخواهد» اما ترجمۀ دقیقترش می شود اگر خدا اراده فرماید»

    شکل صحیح کتابت این جمله، همین جور است که ملاحظه فرمودید. اما متأسفانه خیلی از فارسی زبان ها سهواً آن را به صورت انشاء .» می نویسند که هم غلط نگارشی فاحش محسوب می شود و هم معنی بسیار غلط و ملحدانه ای پیدا می کند که بنده از نوشتن معنی اش معذورم. فقط این را بگویم که انشاء» به معنی ایجاد کردن، خلق کردن و آفریدن است (دیگه تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل)

 

+ شاید به دلیل غفلت کاتبان یا سهوالقلم مُنشیان فارسی زبان بوده است که در زمان های قدیم، غلط نویسی این جمله در بعضی متون و ترجمه های خطی بیشتر دیده می شود و شاید از همان طریق هم به بعضی نسخه های چاپی جدید سرایت کرده است.؟!

 

یک نکته مهم:

تلفظ ان شاءالله» و انشاءا.»  با لهجۀ فارسی و گویش غیر تجویدی، هیچ تغییری در معنا برای خواننده و شنونده ایجاد نمی کند. اما، برای کسی که قواعد تجوید و معانی لغات عربی را می داند، این تفاوت معنایی در شکل نوشتاری آن کاملاً آشکار است و خواه ناخواه ذهن خواننده را آزار می دهد.

 

پ.ن:

  1. در بین فارسی زبان ها رایج است که از ان شاءالله» به معنای امیدواری و برآورده شدن حاجت هم استفاده می کنند.
  2. من خودم هرجا با جملۀ غلط انـ  شاء ا. مواجه می شوم، از خواندن و بر زبان راندنش خودداری می کنم
  3. در پیامک ها، در کامنت ها و در شبکه های اجتماعی یادمون باشه که این جملۀ پر کاربرد رو صحیح و با دقت بنویسیم.

 

 


 

بحول و قوۀ الهی، با شروع زندگی مشترک دو دختر و دو پسر دانشجوی سال آخر کارشناسی، سیزدهمین معرفی و پنجمین پا درمیانی ام برای ازدواج به ثمر رسید. (علی برکت الله)

ان شاءالله قرار است امشب و فردا شب در مراسم جشن ازدواج این دو عروس و داماد، شاهد شادی و سرورشان باشیم.

 

برای همۀ آقا دامادهای عزیز و عروس خانم های گل، آرزوی شادابی و نشاط و خوشبختی دارم و از آقا پسرها و دختر خانم های نازنین هم که در سن ازدواج هستند، خواهش می کنم، مسئلۀ ازدواج را جدی جدی جدی بگیرید.

بیایید با توکل به خدا و با عقلانیت و درایتِ و هوشیاری توأم با سهولت و خوش بینی، حال و روز خانواده های محترمتان را شاد و رنگین کمانی کنید.

 

اگر برنامه ریزان کشور و خانواده های محترم و انکحوا الایامی» را خوب بفهمند و دستور قرآن را جدی بگیرند، شرایط ازدواج جوون ها، اونقدر ها هم که می گویند سخت نیست. یقین دارم راهی برای خروج از بن بست های خودساخته پیدا خواهد شد.

 

میلاد سراسر نور و برکت حضرت ثامن الحجج، علی بن موسی الرضا علیه آلاف تحیة والثناء مبارک باد.

 

 

+ تا وقتی کوتوله های ی، به دنبال عیاشی و مال اندوزی و رقابت های جناحی باشند، دغدغۀ ازدواج جوان ها می شود اولویت آخر دولتمردان. اونوقت جوان پر مشغله و یک لا قبایی مثل من می شود میدان دار ازدواج برای جوون ها!

 

 

 


 

احساس خوشبختی در خانواده بر اساس یک رابطۀ اعتقادی و رفتاریِ متقابل شکل می گیرد. یعنی اگر مرد و زن تفاهم داشته باشند و در هدف زندگی تزاحم نداشته باشند، میدان مسابقه ای برای آنها گشوده می شود به وسعت یک عمر زندگی که در این میدان، هر یک از زوجین تلاش میکند نسبت به دیگری پیشتاز تر باشد و میدان خدمت را برای دیگری تسهیل کند.

با این نگاه، زن و شوهر هردو به سمت هدف پیش می روند تا خود را به نقطۀ مطلوب برسانند. میکوشند تا رنج های زندگی را به گنج های بندگی تبدیل کنند. در چنین شرایطی، منیّت ها، بگومگوها، قهرها و کدورت ها دیگر رنگی ندارند و  زن و شوهر به جای تمرکز بر حقوق شخصی، بر وظیفه مندی خود می اندیشند. یعنی مسئولیتی بیش از آنچه در فقه و قانون آمده برای خود قائل می شوند. و این یعنی زندگیِ مؤمنانه، یعنی خوشبختی.

حالا اگر در کنار آنچه گفته شد، حُسن ظن و خوش اخلاقی و شوخ طبعی هم بین زن و شوهر جریان داشته باشد، آنوقت رابطۀ آن ها می شود پر از نشاط و نور و  زندگی آنها می شود همانند چشمۀ طهور. آنوقت عاشقانه هایشان می شود لبریز از ترانه و غزل و حلاوت زندگی شان میشود شیرین تر از عسل.

 

پ.ن: تکمله ای بود بر پست قبلی.

 

 


 

خوشبختی فقط آسایش و راحتی نیست. فقط برخوردار بودن از رفاه و ثروت و آسودگی نیست.

خوشبختی یعنی وظیفه شناسی. یعنی پیشبرد زندگی بر اساس ادب و اخلاق. یعنی تاب آوردن در پیچ و خم زندگی و شاکر بودن در سرد و گرم روزگار. خوشبختی یعنی انسان در رابطه اش با خود، با خدا و با انسان ها، صبوری کند و از مرز اخلاق و معرفت خارج نشود. خوشبختی یعنی این که گفتار و رفتار و اندیشۀ ما سازنده باشد و سوزنده نباشد. خوشبختی یعنی استمرار شادی و عطوفت و مهر بین همسران، فرزندان، خویشان، نزدیکان و همکیشان.

انسانِ خدامحور، همیشه می دَود دنبال بهانه ای تا دلی را برُباید. می کوشد ترانه ای بسُراید تا غمی را  از سینه ای بزُداید و می گردد تا گره ای از کار فرو بسته ای بگشاید. چنین انسانی چه بانوی خانه دار باشد یا مرد کارزار، همواره بر خرس خستگی می تازد، اما خود را در میدان زندگی نمی بازد.

و این، ویژگی همسران خوشبخت است که ساز زندگی را با نوای بندگی می نوازند و از حادثه های خوش و ناخوش زندگی برای خود و آیندگان قصه های شیرین می سازند.

 

 

برای زوج های جوان و همراهان عزیز وبلاگی آرزوی سلامتی و موفقیت و خوشبختی دارم.

سایۀ مهرتان بلند و جاذبه های زندگی تان مؤمنانه و شادمانه باد.

 

 

 


 

عرض تعزیت به مناسبت شهادت مظلومانۀ حضرت جواد الائمه علیه السلام.

 

روایتی از حضرت محمدبن علیٍ الجواد علیه السلام:

مَنْ خَطَبَ إلَیْکُمْ فَرَضیتُمْ دینَهُ وَأمانَتَهُ فَزَوِّجُوهُ، إِلاَّ تَفْعَلُوهُ تَکُن فِتْنَةٌ فِی الأَرْضِ وَفَسَادٌ کَبِیرٌ .
هر کس به خواستگاری دختر شما آمد که به تقوا و تدیّن و امانتداری او مطمئن بودید با او موافقت کنید و گرنه  فتنه و فسادی بزرگ زمین را فرا خواهد گرفت.*

 

 

*تهذیب الأحکام، ج ۷، ص ۳۹۶

 

 


 

یرِیدُونَ لِیطْفِؤُا نُورَ الله بِأَفْواهِهِمْ وَاللهُ مُتِمُّ نُورِهِ وَلَوْ کرِهَ الْکافِرُونَ.

.

 .شاید برای ما از عجایب عصر انتظار، این باشد که خداوند علیم و حکیم چگونه آیندۀ اسلام را با دیانتِ جمهوریِ سوراخ شده ای مثل ایران مکرُمَت می بخشد؟!!

جمهوریتی که دولت انتخابی اش، شریعت را هوا کرده، فساد را نهادینه ساخته، پاکی را زدوده، هرزگی را ترویج نموده، ریاست طلبی را ت پنداشته، ی و دغلبازی را مباح انگاشته، دروغ را جایز دانسته، خدعه را حلال شمرده، غربزدگی را افتخار، وابستگی را پایایی، سازش با تبهکاران را دانایی، باخت را برد، برد را باخت، خودباختگی را تدبیر، حلقه بگوشی را امید. و اسلام خواهی مردمان را از مصادیق بارز عقب ماندگی فکری می داند.!!

.

.

إِنَّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّکْرَ وَإِنَّا لَهُ لَحَافِظُونَ.

 

 

 

پ.ن: شهر خالیست ز عشاق، بُوَد کز طرفی // مردی از خویش برون آید و کاری بکند؟

 

 

 


 

باسلام و با عرض پوزش از همراهان عزیز وبلاگی،

 

به دلیل یک دنبال کنندۀ موذی و بی ادب، جعبۀ دنبال کنندگان این وبلاگ را بستم. تا وقتی که آواتار پلیدش از روی صفحه محو شود، 

. شاید بعضی ها این دنبال کننده را نشناسند. شاید بعضی ها هم ایشون رو بشناسند ولی احتمالاً از شخصیت فکری و اخلاقی ایشان اطلاعی ندارند. اما بنده ایشان را از نزدیک می شناسم و در بی منطقی و بی عفتی و هتاک بودنش ذره ای هم تردید ندارم.

یکی از ترفندهای ایشان این است که برای پست های انتقادی وبلاگ خودش با اسم بچه مذهبی ها کامنت می گذارد تا از این طریق خود را آزاد اندیش و شجاع نشان دهد و حزب اللهی ها را افراطی و سرکوب گر معرفی کند. او در واقع می خواهد با این ترفند حرف های کمتر راست و بیشتر دروغش را به خورد مخاطبین دهد

 

 


 

  1. دورۀ نوجوانی، وارد کلاس های حفظ قرآن شدم. اما بعد از سه سال به دلیلی این دورۀ طلایی نیمه کاره رها شد و بهرۀ من از آن زمان فقط هفت جزء قرآن بود. (برای حفظ باقیماندۀ قرآن همچنان حسرت به دل مانده ام.) :(
  2. از بچگی به تلاوت قاریان مصری علاقمند بودم. مخصوصاً به تلاوت های مجلسی استاد عبدالباسط علاقه بیشتری داشتم. اما هیچ وقت موفق نشدم از شیوۀ تلاوت های زیبا و دلنشین ایشان پیروی کنم. برعکس، در زمینۀ ترتیل، شیفتۀ سبک استاد منشاوی بودم. اما هرچه تلاش کردم، نشد که نشد. ناگزیر هدایت شدم به سمت ترتیل عبدالباسط که البته تا حدی موفقیت آمیز بود. ولی من هیچ علاقه و تمایلی به ترتیل ایشان نداشتم. :(
  3. در دورۀ حفظ، انگیزه یواشکی ام این بود که اگر روزی حافظ قرآن شدم، قرآن را به روش تحدیر دنبال کنم و مثلاً به پای تحدیر خوان های حرفه ای برسم. :)  اما چون اساتید محترم با تحدیر میانۀ خوبی نداشتند. به همین دلیل فقط گاهی وقت ها خارج از برنامه و پنهانی، گریزی به تلاوت تحدیر می زدم که پُر بَدَک نبود و نسبتاً نتیجۀ خوبی هم داشت. :)

الآن سال هاست که از آن ماجرا می گذرد و من هم بی خیال همه علاقه ها، اشتیاق ها و انگیزه های دورۀ نوجوانی، اما این سئوال هنوز در ذهنم باقیست که چرا آن چه می خواستم نشد ولی آنچه نمی خواستم و نمی خواستند؛ شد؟! آیا دلیلش زیاده خواهی من بوده؟! آیا دلیلش ضعف شخصی من بوده؟ آیا تارهای صوتی یا دستگاه تکلمی من برای تلاوت های مجلسی عبدالباسط و ترتیل منشاوی مناسب نبوده؟ آیا در خواستۀ من ایراد و اشکالی وجود داشته؟ و خلاصه چه مصلحتی بود که در این دو خواسته توفیقی به دست نیاوردم؟

تنها پاسخی که آرامشم می دهد و از علت یابی اش منصرفم می کند این است که خود قرآن فرموده است: وَعَسَىٰ أَنْ تَکْرَهُوا شَیْئًا وَهُوَ خَیْرٌ لَکُمْ وَعَسَىٰ أَنْ تُحِبُّوا شَیْئًا وَهُوَ شَرٌّ لَکُمْ وَاللَّهُ یَعْلَمُ وَأَنْتُمْ لَا تَعْلَمُونَ.

و اما در این مسئله، یک درس مهم خداشناسی هم وجود دارد که از علی علیه السلام به یادگار داریم: عَرَفْتُ اَللَّهَ سُبْحَانَهُ بِفَسْخِ اَلْعَزَائِمِ وَ حَلِّ اَلْعُقُودِ وَ نَقْضِ اَلْهِمَمِ.

 

و حالا، چندهفته ای هست که به اتفاق همسربانوی عزیز، تصمیم گرفته ایم، تا جایی که ممکن است تقصیر های رفته را به خدمت قضا کنیم. یعنی قصد داریم با وجود مشغله های زیاد، به شکل پاره وقت ان شاءالله حفظ قرآن را ادامه دهیم. حتی اگر روزی سه آیه باشد.

 

 

پ.ن 1: شنیدن نوای زیبای قاریان و تلاوت قرآن خیلی آرامش دهنده و روحبخش است. هر قدر میتوانید برای قرآن وقت بگذارید.حفظ، تلاوت، رو خوانی، روان خوانی، ترجمه، مفاهیم، تفسیر، قرآن پژوهی و.

پ.ن 2: تشکر ویژه از دوست عزیزم حمیدآقا که تصمیم دوبارۀ ما مرهون تشویق های ایشان است.

 

 


 

بعد از پدیدۀ غیر شرعی ازدواج سفید، زندگی مجردی دختران هم گویا پدیدۀ جدیدی هست که متأسفانه دارد در فرهنگ ما رواج پیدا می کند.

راستش را بخواهید نمونه هایی از زندگی مجردیِ پسرهای بیکار و بی عار را دیده بودم. در مورد دخترها هم کم و بیش چیزهایی شنیده بودم. اما یقین نداشتم. تا اینکه امروز وقتی داشتم با دو دختر 27 و 31 ساله در مورد یک موضوع حقوقی صحبت می کردم، با کمال تعجب شنیدم که گفتند توی شهر خودشون در یک خانۀ استیجاری و جدا از پدر و مادر زندگی می کنند! و البته با خیال راحت علتش را هم این جور گفتند:

  • شرابط خانۀ پدر جوری هست که برای ما قابل قبول نیست.!
  • آزادی عمل در زندگی مجردی بیشتر است!
  • حوصلۀ کار کردن در خانۀ پدری را نداریم!
  • دید و بازدید های هفتگی در خانۀ پدر، آرامش ما را بهم می زند!
  • چون قصد ازدواج نداریم، ترجیح می دهیم جدا از پدر و مادر زندگی کنیم!! و.

 

و این است ارمغان غربزدگی و زندگی منهای دین، به نظر شما انتهای این راه کجاست؟

 

 


یکی دو هفته ای که گذشت سرم بسیار شلوغ بود، گاهی حتی مجال فکر کردن را هم نداشتم. به همین دلیل، نتونستم یادداشت های جدید بعضی دوستان را بخوانم. خیلی ها رو خواندم ولی وقت نشد براتون نظر بنویسم.

خدا بخواهد، روز جمعه 12 مهرماه به قصد خدمت و زیارت عازم نجف و کربلا هستم. لطفاً حلال بفرمایید.

 

ان شاءالله نایب ایاره و دعاگوی شما خواهم بود.


به نظر من برچسب کم عقلی تعبیر صحیحی نیست. همچنان که عقلِ بسته نیز تعبیر صحیحی نیست.

اگر دریچۀ عقل انسان بسته باشد، حتماً دیوانه است. با این همه، دلیل کم عقلی این است که گاهی لایه هایی از ترس و خودخواهی و تکبر و گاهی هم پرده هایی از اوهام و احساسات کاذبانه، بر عقل انسان سایه می اندازد و او را از اتخاذ یک تصمیم صحیح و شجاعانه باز می دارد. تا جایی که حتی نمی تواند نفع و ضرر شخصی خود را تشخیص دهد. اونوقت ما به غلط او را کم عقل یا بی تدبیر و یا ناکارآمد می پنداریم.

 

+خدا کند منتخبان ملت و مسئولین جمهوری اسلامی به درد مخوف خودخواهی و خودفروشی و خودفریبی و ترس گرفتار نشوند.

 

 

با عرض پوزش از جناب خواجۀ شیراز، بابت دستبرد به مصرع زیبای ایشان در عنوان پست! :)

 


کارهای ما به خودی خود نه کوچکند نه بزرگ. اما وقتی در قاب نیّت ها و انگیزه ها می نشینند، وزن و حجم می گیرند و قیمت و اندازه شون مشخص می شود.

مثلاً مرد مسلمانی را می بینیم که در رکاب رسول خدا جنگده و کشته هم شده، اما قتیل الحمار» از آب در می آید. می دانید چرا؟ چون خدا در نیّت این مرد بینوا جایی نداشته است! در عوض کسی به امر خدا برای کسب روزی حلال و برای امرار معاش، تلاش می کند، اما در مقام مجاهد فی سبیل الله جای می گیرد!

یا کسی که فقط یک دانۀ خرما در راه خدا انفاق کرده، اما رسول خدا (ص) ثواب او را با کسی که خروار خروار آذوقه برای سپاه اسلام آورده، برابر و حتی بالاتر می داند.

و دیگر این که، خیلی از مسلمان ها در غزوۀ خندق، تحت فرماندهی رسول خدا شمشیر زدند، اما در این میان، فقط ضربةُ علیٍ یوم الخندق افضل من عبادة الثقلین» می شود!

و این گونه است که کارهای به ظاهر نیک ما قابل سنجش و اندازه گیری نیستند، مگر با شاخص اخلاص و نیّت.

 

 

پ.ن: وَاتْلُ عَلَیْهِمْ نَبَأَ ابْنَیْ آدَمَ بِالْحَقِّ إِذْ قَرَّبَا قُرْبَانًا فَتُقُبِّلَ مِنْ أَحَدِهِمَا وَلَمْ یُتَقَبَّلْ مِنَ الْآخَرِ قَالَ لَأَقْتُلَنَّکَ قَالَ إِنَّمَا یَتَقَبَّلُ اللَّهُ مِنَ الْمُتَّقِینَ.

 

 

 


شاید این یک قاعدۀ قطعی نباشد، اما تجربه ثابت کرده است که چگونگی شروع هر کاری، می تواند نشان دهندۀ چگونگی پایان آن کار باشد» این قاعده اگرچه قابل تعمیم نیست، ولی در مسائل خانوادگی و در روابط همسران، نمی شود آن را نادیده گرفت.

مثلاً وقتی در روابط بین زن و شوهر، مسئله ای اتفاق می افتد، نوع گفتار و رفتار اولیۀ زوجین و جنس دیالوگِ اولیۀ آنها، بسیار مهم و تعیین کننده است. به گونه ای که از همان برخورد یا گفتگوی اولیه می شود فهمید که این شروع، چه پایانی خواهد داشت. آیا به خیر می گذرد یا به کدورت و درگیری و خصومت می انجامد؟

این روزها پرونده های طلاق در دادگاههای خانواده، پر است از این آغازهای بد فرجام. پر است از اختلاف هایی که شروع آن با گفتگوهای غیر صمیمی و با رد و بدل کردن واژه های خالی از محبت رقم خورده است. جوری که همین آغازها در مراحل بعد به بدبینی و لج بازی و بی مهری طرفین منجر شده و بعد هم با رفتارهای خشن و منزجر کننده ادامه یافته و در نهایت منتهی به جدایی شده و داغ طلاق را بر پیشانی خانواده های محترم نشانده است.

 

+ تلاش کنیم در روابط روزمره نسبت به هم خوشبین باشیم و در گفتگوهای خانوادگی، از واژه های لطیف، زیبا و محبت آمیز استفاده کنیم.

 

++ گل لبخند معجزه می کند. هیچ وقت آن را از یکدیگر دریغ نکنیم.

 

 


 

وقتی دموکراسی بی ریشه، بر کرسی اندیشه می نشیند؛

ماهی ها در حوضِ خوضِ بیکاری، هی هی می کنند.

و قورباغه ها در مُردابِ ولنگاری، ابو عطا می خوانند!

.

.

دیروز، قطار حرامخواری را دیدم که در ایستگاه مکافات توقف کرده بود.

و دموکرات زادگان هزار پیشه را دیدم که چشم حیرتشان، پشت واژه های تأسف، پُف کرده بود.

 

 

پ.ن: خدا کند دستگاه قضایی در مبارزه با مفسدان ی و اقتصادی کوتاه نیاید.

 

 

 


از ویژگی های بی نظیر پیاده روی اربعین این است که در مسیر حرکت عاشقانۀ مردم، پاک ترین رفتارها در روابط انسانی ظهور و بروز می یابد و ناب ترین جلوه های زندگی مؤمنانه به نمایش گذاشته می شود. این ویژگی در شرایطی که مدرنیته و سبک زندگی غربی، فرهنگ ملت ها را احاطه کرده است؛ نشان از این دارد که امکان خروج از هژمونی حاکم بر جهان برای مسلمانان فراهم است و ملت ها می توانند خود را از قید و بند مدرنیسم بی روح رها کنند و زمینه ساز تمدن بزرگ اسلامی باشند.

 

 

 

+ در سفر 17 روزه مودت و عشق، نایب ایاره و دعاگوی همراهان مجازی بودم.

 


 

بعد از پدیدۀ غیر شرعی ازدواج سفید، زندگی مجردی دختران هم گویا پدیدۀ جدیدی هست که متأسفانه دارد در فرهنگ ما رواج پیدا می کند.

راستش را بخواهید نمونه هایی از زندگی مجردیِ پسرهای بیکار و بی عار را دیده بودم. در مورد دخترها هم کم و بیش چیزهایی شنیده بودم. اما یقین نداشتم. تا اینکه امروز وقتی داشتم با دو دختر 27 و 31 ساله در مورد یک موضوع حقوقی صحبت می کردم، با کمال تعجب شنیدم که گفتند سالهاست که توی شهر خودشون در یک خانۀ استیجاری و جدا از پدر و مادر زندگی می کنند! و البته با خیال راحت علتش را هم این جور گفتند:

  • شرابط خانۀ پدر جوری هست که برای ما قابل قبول نیست.!
  • آزادی عمل در زندگی مجردی بیشتر است!
  • حوصلۀ کار کردن در خانۀ پدری را نداریم!
  • دید و بازدید های هفتگی در خانۀ پدر، آرامش ما را بهم می زند!
  • چون قصد ازدواج نداریم، ترجیح می دهیم جدا از پدر و مادر زندگی کنیم!! و.

 

و این است ارمغان غربزدگی و زندگی منهای دین، به نظر شما انتهای این راه کجاست؟

 

 


نمی دانم چرا، اما هر بار سفر اربعین نصیبم می شود، وقتم را، زبانم را، رفتارم را و برنامه ام را طوری تنظیم می کنم و از فرصت هایم جوری بهره می گیرم که گویی آخرین سفر زیارتی ام به کربلا و نجف و کاظمین و سامرا هست. یعنی آن قدر در معاشرت هایم دقت می کنم و آن قدر در برخورد با پدیده ها و روزمره های سفر، آداب نگه می دارم که گویی قرار است راه را برای همیشه به روی ما ببندند و توفیق زیارت ائمه اطهار علیهم السلام در این دیار را از ما بگیرند. به همین دلیل سعی می کنم نگاهم را به حرم، به زیارت، به خادمین، به زائران، به راننده های مسیر، به مغازه داران، به موکب داران، به خبرنگاران، به شیعیان غیر ایرانی و به ن و مردان و خانواده های روستایی عراق تقویت کنم و رابطه ام را با آن ها نزدیک تر و صمیمی تر کنم تا اگر خدای ناکرده چنین اتفاقی افتاد، شرمندۀ اوقات تلف شده ام نباشم و خاطرۀ ناخوشایندی از خودم و رفتارم به عنوان یک فرد شیعۀ ایرانی در ذهن دیگران باقی نگذارم.

و اما، امسال در سفر اربعین مبهوت رفتار یک رانندۀ عراقی بودم که زائران ایرانی را با وسیلۀ نقلیه اش مجانی از نجف به سامرا و کاظمین می برد. برایم سئوال بود که مگر این آقا چقدر درآمد دارد که خودش و  سرمایه اش را تا دوهفتۀ پی در پی وقف این کار می کند؟ کنجکاو شدم و بالاخره فهمیدم که ایشان از مال دنیا، فقط یک خانۀ محقر روستایی نزدیک کاظمین دارد و یک دستگاه ون که با آن مسافر کشی می کند! و فهمیدم که در این دوهفته، زائران را بی آن که بدانند، در مسیر بازگشت به نجف به صرف شام در خانه اش پذیرایی می کند. اما جالب این که فهمیدم پدر و برادران این رانندۀ عزیز در انتفاضۀ عراق و پسر بزرگش هم در جنگ با داعش شهید شده اند!

این جا بود که از خودم و از غفلت هایم متأسف شدم و به آقا مُجیب عزیز، به خانواده اش، به زندگی ساده و مؤمنانه اش، به عقیده اش، به عزم و اراده و اخلاصش، به امام شناسی و شیعه بودنش غبطه خوردم! و همین جا بود که شدیداً احساس تهی دستی کردم و خودم را در مقایسه با آقا مجیب بسی عقب مانده و بی توفیق دیدم.

 

+ ماه ربیعتان بهاری و ربیع عمرتان عاشورایی باد.

 

 

پ.ن:

  1.  پناه بر خدا از آتش فتنه های جدید که باز هم عراق و لبنان و سوریه را نشانه رفته است.
  2. تضمینی نیست که مقصد بعدی فتنه ها جمهوری اسلامی نباشد.

 

 


در این سال های وبلاگ نویسی، هر یادداشتی که بلاگرهای عزیز در مورد ازدواج، شروط ازدواج، جهیزیه، حق و حقوق همسران، نحوۀ انتخاب همسر و. می نوشتند، همه رو با دقت می خواندم. حتی از کامنت های ریز و درشت آن ها هم نمی گذشتم! جوری که بعضی از پست ها و نظرات مهم آنها هنوز به خاطرم مانده است. با این وجود، از زمان بلاگفا تا الآن شخصاً مطلب قابل توجهی در مورد ازدواج و زیر شاخه هایش ننوشتم! اما در این مدت، بعضی دوستان به صورت خصوصی از من سئوال پرسیدند که در حد بضاعت ناقصم پاسخ آنها را داده ام.

حجم پاسخ هایی که در این مورد نوشته ام، بالغ بر 32 صفحه شده است که دیروز به بهانۀ پاکسازی وبلاگ، همه را بازنگری و فهرست وار در 2 صفحه خلاصه کردم. اگر حوصله داشتید بخوانیدش:

  1. برابر احادیث معتبر، ازدواج کردن بسیار ممدوح و در برخی شرایط، واجب است.
  2. فرار از ازدواج در بعضی شرایط و به دلیل بعضی معذوریت های خاص، جایز است!
  3. سخت گیری‌ بی مورد و شروط سنگین برای ازدواج، در هیچ یک از منابع دینی مقبول شناخته نشده، بلکه نکوهش شده است!
  4. در هیچ یک از منابع اصیل، سراغ نداریم که فرموده باشند جوان به هر قیمتی باید ازدواج کند. اما، همۀ پدرها و اهل خیر موظفند که شرایط ازدواج فرزندان را فراهم کنند.
  5. اگر به هر دلیلی شرایط ازدواج برای دختر یا پسر فراهم نشود، هیچ کس اجازه ندارد آنها را تحقیر یا ملامت کند! سرزنش کردن و تیکه انداختن و متلک های آزار دهنده در چنین مواقعی نه تنها راهگشا نیست، بلکه ممکن است ذوق و ارادۀ دختر یا پسر را دچار آسیب جدی کند.
  6. جوان هایی که بعد از تلاش و پیگیری منطقی، همسر مناسب خود را پیدا نکرده و مجرد مانده اند، به هیج وجه سزاوار سرزنش نخواهند بود!
  7. هم کفو بودن در ازدواج برای زن، شرط لازم است. اما برای مرد در بعضی موارد، چندان لازم و ضروری نیست. با این فرض، آقاپسرها در صورتی می توانند ازدواج خود را به تأخیر بیاندازند که عذر موجهی داشته باشند. به عبارت دیگر، آقا پسرها نباید به بهانه های من درآوردی از زیر بار ازدواج شانه خالی کنند!
  8. هر جوان در فرایند ازدواج خود هر قدر هم با مانع مواجه شود، نباید دلسرد و نا امید شود.
  9. لجبازی و بهانه جویی در ازدواج برازندۀ هیچکس نیست. این کار نه تنها وجاهت شرعی ندارد، بلکه آسیب هایی دارد که تا مدت ها قابل جبران نیست. در این زمینه هرکس به اندازۀ قصوری که می ورزد، عقوبت خواهد شد.
  10. آهای آقا پسرهای عزیز، اگر در مسیر خواستگاری، بارها و بارها جواب منفی شنیدید، بازهم مأیوس نشوید. آن قدر قصه را دنبال کنید تا به نتیجه برسید

و چند نکتۀ دیگر:

  1. اجازه پدر و مادر برای ازدواج فرزند شرط نیست. الاّ برای دختر، که برای ازدواج اول، نیاز به اجازه پدر یا ولی دارد. اما، این شرط هم منوط به اهلیت داشتن ولیّ و رعایت مصلحت دختر و امثال این هاست. بنابراین، اگر این شروط محقق نشود، حتی اجازه ولیّ هم ساقط می شود.
  2. پدر مادرها قطعاً نمی توانند و نباید در امر ازدواج، گزینۀ انتخابی خود را بر دختر یا پسر تحمیل کنند. اما، فرزندان هم اجازه ندارند، یک ازدواج غیر عقلانی و غیر موجّه را بر خانواده تحمیل کنند.
  3. اگر دختر یا پسری، بخواهند علیرغم توصیه های پدر و مادر، یک ازدواج ناهمگن و غیر عقلانی را برای خود رقم بزنند، در آنصورت، والدین چاره ای جز موافقت ندارند. در چنین حالتی والدین موظفند با اتمام حجتِ توأم با رأفت، زمینۀ ازدواج آنها را در حد بضاعت فراهم کنند، اما باید نتیجه کار را به عهدۀ خودشان بسپارند. متقابلاً دختر و پسر نیز در چنین شرایطی نباید احترام  بیش از حد یا کمک های بیدریغ را از پدر و مادر انتظار داشته باشند. چون عملاً امکان پذیر نیست. مگر آنکه عروس یا داماد بتوانند در طول زمان، نظر خانواده ها را نسبت به خود  تغییر دهند.
  4. در خانواده های مذهبی یقیناً این جور نیست که توصیه های والدین همیشه برخلاف مصلحت فرزندان باشد. کما اینکه انتخاب یک سویۀ فرزندان هم همیشه و حکماً مقرون به صحت و عقلانیت نیست. پس باید با حفظ احترام والدین، رضایت حداقلی آنها تأمین شود.
  5. زندگی منطقی و موفّق برای یک زوج آن است که مراحل اولیۀ ازدواج (دورۀ آشنایی، خواستگاری تا زمان عقد) را با عقلانیت و با حفظ احترام خانواده ها دنبال کنند. اما، بعد از عقد، باید محبت و مودت را چاشنی مراودات خود کنند و زندگی را با عشق ادامه دهند.
  6. بعضی آقاپسر ها بر این باورند که اول باید مهر کسی در دل آنها بیفتد (یعنی باید اول عاشق و دلباختۀ کسی بشوند) بعد برای خواستگاری او اقدام کنند. اما به نظر من عشقِ به زوجیت، در وجود هر انسانی نهفته است. فقط باید آماده فرصت باشند تا عشق نهفته را در مواجهه با هم کفو خود، به منصۀ ظهور برسانند. به همین دلیل کسانی که پروسه ازدواج را خارج از مسیر عقلانیت پیگیری می کنند، ناخودآگاه و بی آنکه بفهمند، دچار نوعی عشق کاذب می شوند و ممکن است در ادامۀ  کار به بن بست برسند.

 

 


نمی دانم چرا، اما هر بار سفر اربعین نصیبم می شود، وقتم را، زبانم را، رفتارم را و برنامه ام را طوری تنظیم می کنم و از فرصت هایم جوری بهره می گیرم که گویی آخرین سفر زیارتی ام به کربلا و نجف و کاظمین و سامرا هست. یعنی آن قدر در معاشرت هایم دقت می کنم و آن قدر در برخورد با پدیده ها و روزمره های سفر، آداب نگه می دارم که گویی قرار است راه را برای همیشه به روی ما ببندند و توفیق زیارت ائمه اطهار علیهم السلام در این دیار را از ما بگیرند. به همین دلیل سعی می کنم نگاهم را به حرم، به زیارت، به خادمین، به زائران، به راننده های مسیر، به مغازه داران، به موکب داران، به خبرنگاران، به شیعیان غیر ایرانی و به ن و مردان و خانواده های روستایی عراق تقویت کنم و رابطه ام را با آن ها نزدیک تر و صمیمی تر کنم تا اگر خدای ناکرده چنین اتفاقی افتاد، شرمندۀ اوقات تلف شده ام نباشم و خاطرۀ ناخوشایندی از خودم و رفتارم به عنوان یک فرد شیعۀ ایرانی در ذهن دیگران باقی نگذارم.

و اما، امسال در سفر اربعین مبهوت رفتار یک رانندۀ عراقی بودم که زائران ایرانی را با وسیلۀ نقلیه اش مجانی از نجف به سامرا و کاظمین می برد. برایم سئوال بود که مگر این آقا چقدر درآمد دارد که خودش و  سرمایه اش را تا دوهفتۀ پی در پی وقف این کار می کند؟ کنجکاو شدم و بالاخره فهمیدم که ایشان از مال دنیا، فقط یک خانۀ محقر روستایی نزدیک کاظمین دارد و یک دستگاه ون که با آن مسافر کشی می کند! و فهمیدم که در این دوهفته، زائران را بی آن که بدانند، در مسیر بازگشت به نجف به صرف شام در خانه اش پذیرایی می کند. اما جالب این که فهمیدم پدر و برادران این رانندۀ عزیز در انتفاضۀ عراق و پسر بزرگش هم در جنگ با داعش شهید شده اند!

این جا بود که از خودم و از غفلت هایم خجالت کشیدم و به آقا مُجیب عزیز، به خانواده اش، به زندگی ساده و مؤمنانه اش، به عقیده اش، به عزم و اراده و اخلاصش، به امام شناسی و شیعه بودنش غبطه خوردم! و همین جا بود که شدیداً احساس تهی دستی کردم و خودم را در مقایسه با آقا مجیب بسی عقب مانده و بی توفیق دیدم.

 

+ ماه ربیعتان بهاری و ربیع عمرتان عاشورایی باد.

 

 

پ.ن:

  1.  پناه بر خدا از آتش فتنه های جدید که باز هم عراق و لبنان و سوریه را نشانه رفته است.
  2. تضمینی نیست که مقصد بعدی فتنه ها جمهوری اسلامی نباشد.

 

 


آرزو و عشق هر نازک مزاج، ازدواج است ازدواج است ازدواج :)

در این سال های وبلاگ نویسی، هر یادداشتی که بلاگرهای عزیز در مورد ازدواج، شروط ازدواج، جهیزیه، حق و حقوق همسران، نحوۀ انتخاب همسر و. می نوشتند، همه رو با دقت می خواندم. حتی از کامنت های ریز و درشت آن ها هم نمی گذشتم! جوری که بعضی از پست ها و نظرات مهم آنها هنوز به خاطرم مانده است. با این وجود، از زمان بلاگفا تا الآن خودم به دلایلی مطلب قابل توجهی در مورد ازدواج و زیر شاخه هایش ننوشتم! اما در این مدت، بعضی دوستان به صورت خصوصی از من سئوال پرسیدند که در حد بضاعتم پاسخ آنها را داده ام.

حجم پاسخ هایی که در این مورد نوشته ام، بالغ بر 32 صفحه شده است که دیروز به بهانۀ پاکسازی وبلاگ، همه را بازنگری و فهرست وار در 2 صفحه خلاصه کردم. اگر حوصله داشتید بخوانیدش:

  1. برابر احادیث معتبر، ازدواج کردن بسیار ممدوح و در برخی شرایط، واجب است.
  2. فرار از ازدواج در بعضی شرایط و به دلیل بعضی معذوریت های خاص، جایز است!
  3. سخت گیری‌ بی مورد و شروط سنگین برای ازدواج، در هیچ یک از منابع دینی مقبول شناخته نشده، بلکه نکوهش شده است!
  4. در هیچ یک از منابع اصیل، سراغ نداریم که فرموده باشند جوان به هر قیمتی باید ازدواج کند. اما، همۀ پدرها و اهل خیر موظفند که شرایط ازدواج فرزندان را فراهم کنند.
  5. اگر به هر دلیلی شرایط ازدواج برای دختر یا پسر فراهم نشود، هیچ کس اجازه ندارد آنها را تحقیر یا ملامت کند! سرزنش کردن و تیکه انداختن و متلک های آزار دهنده در چنین مواقعی نه تنها راهگشا نیست، بلکه ممکن است ذوق و ارادۀ دختر یا پسر را دچار آسیب جدی کند.
  6. جوان هایی که بعد از تلاش و پیگیری منطقی، همسر مناسب خود را پیدا نکرده و مجرد مانده اند، به هیج وجه سزاوار سرزنش نخواهند بود!
  7. هم کفو بودن در ازدواج برای زن، شرط لازم است. اما برای مرد در بعضی موارد، چندان لازم و ضروری نیست. با این فرض، آقاپسرها در صورتی می توانند ازدواج خود را به تأخیر بیاندازند که عذر موجهی داشته باشند. به عبارت دیگر، آقا پسرها نباید به بهانه های من درآوردی از زیر بار ازدواج شانه خالی کنند!
  8. هر جوان در فرایند ازدواج خود هر قدر هم با مانع مواجه شود، نباید دلسرد و نا امید شود.
  9. لجبازی و بهانه جویی در ازدواج برازندۀ هیچکس نیست. این کار نه تنها وجاهت شرعی ندارد، بلکه آسیب هایی دارد که تا مدت ها قابل جبران نیست. در این زمینه هرکس به اندازۀ قصوری که می ورزد، عقوبت خواهد شد.
  10. آهای آقا پسرهای عزیز، اگر در مسیر خواستگاری، بارها و بارها جواب منفی شنیدید، بازهم مأیوس نشوید. آن قدر قصه را دنبال کنید تا به نتیجه برسید

و چند نکتۀ دیگر:

  1. اجازه پدر و مادر برای ازدواج فرزند شرط نیست. الاّ برای دختر، که برای ازدواج اول، نیاز به اجازه پدر یا ولی دارد. اما، این شرط هم منوط به اهلیت داشتن ولیّ و رعایت مصلحت دختر و امثال این هاست. بنابراین، اگر این شروط محقق نشود، حتی اجازه ولیّ هم ساقط می شود.
  2. پدر مادرها قطعاً نمی توانند و نباید در امر ازدواج، گزینۀ انتخابی خود را بر دختر یا پسر تحمیل کنند. اما، فرزندان هم اجازه ندارند، یک ازدواج غیر عقلانی و غیر موجّه را بر خانواده تحمیل کنند.
  3. اگر دختر یا پسری، بخواهند علیرغم توصیه های پدر و مادر، یک ازدواج ناهمگن و غیر عقلانی را برای خود رقم بزنند، در آنصورت، والدین چاره ای جز موافقت ندارند. در چنین حالتی والدین موظفند با اتمام حجتِ توأم با رأفت، زمینۀ ازدواج آنها را در حد بضاعت فراهم کنند، اما باید نتیجه کار را به عهدۀ خودشان بسپارند. متقابلاً دختر و پسر نیز در چنین شرایطی نباید احترام  بیش از حد یا کمک های بیدریغ را از پدر و مادر انتظار داشته باشند. چون عملاً امکان پذیر نیست. مگر آنکه عروس یا داماد بتوانند در طول زمان، نظر خانواده ها را نسبت به خود  تغییر دهند.
  4. در خانواده های مذهبی یقیناً این جور نیست که توصیه های والدین همیشه برخلاف مصلحت فرزندان باشد. کما اینکه انتخاب یک سویۀ فرزندان هم همیشه و حکماً مقرون به صحت و عقلانیت نیست. پس باید با حفظ احترام والدین، رضایت حداقلی آنها تأمین شود.
  5. زندگی منطقی و موفّق برای یک زوج آن است که مراحل اولیۀ ازدواج (دورۀ آشنایی، خواستگاری تا زمان عقد) را با عقلانیت و با حفظ احترام خانواده ها دنبال کنند. اما، بعد از عقد، باید محبت و مودت را چاشنی مراودات خود کنند و زندگی را با عشق ادامه دهند.
  6. بعضی آقاپسر ها بر این باورند که اول باید مهر کسی در دل آنها بیفتد (یعنی باید اول عاشق و دلباختۀ کسی بشوند) بعد برای خواستگاری او اقدام کنند. اما به نظر من عشقِ به زوجیت، در وجود هر انسانی نهفته است. فقط باید آماده فرصت باشند تا عشق نهفته را در مواجهه با هم کفو خود، به منصۀ ظهور برسانند. به همین دلیل کسانی که پروسه ازدواج را خارج از مسیر عقلانیت پیگیری می کنند، ناخودآگاه و بی آنکه بفهمند، دچار نوعی عشق کاذب یا سرخوردگی می شوند و ممکن است در ادامۀ  کار به بن بست برسند.

 

 


من نکردم خلق تا سودی کنم

بلکه تا بر بندگان جودی کنم.

سال های مجردی از فرشتۀ مادر آموخته بودیم که در فرهنگ دینی، دخترا ریحانه اند و یه نموره عزیزترن! و خودش به ما گفته بود که در چارچوب قانون خانواده هروقت خواستیم پدر را برای یک کار مهم متقاعد کنیم، از لابی خواهرها استفاده کنیم. می گفت رأی شان نافذتر است.

بعد از ازدواج، خودمون شدیم خودکفا. چرا؟ چون فهمیدیم که عروسای بابا هم، همان مقبولیتِ دخترها را دارن و بلکه یه نموره بیشتر. اما این برگ برنده رو هرجایی خرج نمی کردیم. فقط اونجایی که ممکن بود رایزنی دخترهای بابا افاقه نکنه از این لابی استفاده می کردیم! و حالا عروسای بابا هم شده اند یک لابی پر قدرت که در پروژه های مهم خانوادگی با هم نقش می زنند و اسباب خوشحالی بقیه را فراهم می کنند.

اما تازگی ها رابطه سوم را هم کشف کردیم که اون هم کم از بقیه نیست. بلکه گاهی در حد معجزه است. فهمیدیم که نه فقط دخترها و عروس های بابا، که نوه های دردانۀ بابا هم شده اند مستجاب الدعوه! جوری که فقط کافیه لب بجنبونن. اونوقت همه چی سه سوته حلّ میشه. یعنی موافقت همه جانبه با توشیح ملوکانه!!

حتم دارم برای ما لابی سازی کردند تا بیشتر خوش به حالمون بشه. ان شاءالله سایۀ مهرشان مستدام باشد. 95/11/3

 

 

+ از یادداشت های غیر کلاسیک دفتر روز نوشته هایم بود. ادبیات کوچه بازاری اش را ببخشید.

 

 

پ.ن: دقیقاً می تونم حدس بزنم حس و حال جناب پدر و فرشتۀ مادر را وقتی که این یادداشت را میخوانند.

 

 


من نکردم خلق تا سودی کنم

بلکه تا بر بندگان جودی کنم.

سال های مجردی از فرشتۀ مادر آموخته بودیم که در فرهنگ دینی، دخترا ریحانه اند و یه نموره عزیزترن! و خودش به ما گفته بود که در چارچوب قانون خانواده هروقت خواستیم پدر را برای یک کار مهم متقاعد کنیم، از لابی خواهرها استفاده کنیم. می گفت که رأی شان نافذتر است.

بعد از ازدواج، خودمون شدیم خودکفا. چرا؟ چون فهمیدیم که عروسای بابا هم، همان مقبولیتِ دخترها را دارن و بلکه یه نموره بیشتر. اما این برگ برنده رو هرجایی خرج نمی کردیم. فقط اونجایی که ممکن بود رایزنی دخترهای بابا افاقه نکنه از این لابی استفاده می کردیم! و حالا عروسای بابا هم شده اند یک لابی پر قدرت که در پروژه های مهم خانوادگی با هم نقش می زنند و اسباب خوشحالی بقیه را فراهم می کنند.

اما تازگی ها رابطه سوم را هم کشف کردیم که اون هم کم از بقیه نیست. بلکه گاهی در حد معجزه است. فهمیدیم که نه فقط دخترها و عروس های بابا، که نوه های دردانۀ بابا هم شده اند مستجاب الدعوه! جوری که فقط کافیه لب بجنبونن. اونوقت همه چی سه سوته حلّ میشه. یعنی موافقت همه جانبه با توشیح ملوکانه!!

حتم دارم برای ما لابی سازی کردند تا بیشتر خوش به حالمون بشه. ان شاءالله سایۀ مهرشان مستدام باشد. 95/11/3

 

 

+ از یادداشت های غیر کلاسیک دفتر روز نوشته هایم بود. ادبیات کوچه بازاری اش را ببخشید.

 

 

پ.ن: دقیقاً می تونم حدس بزنم حس و حال جناب پدر و فرشتۀ مادر را وقتی که این یادداشت را میخوانند.

 

 


 

با اجرای طرح مدیریت مصرف سوخت موافقم. با سهمیه بندی بنزین و حتی با افزایش قیمت منصفانۀ سوخت هم مخالفتی ندارم. فقط موندم دولتی که این قدر لاف امید می بافد و دم از تدبیر می زند، چرا تصمیم های احمقانه می گیرد، چرا رفتارهای نابخردانه از خود نشان می دهد؟ چرا هردم روی اعصاب مردم می رود، چرا این قدر با زندگی مردم بازی می کند؟ چرا هر روز به مردم دروغ می گوید و چرا آب را به نفع بیگانگان گل آلود می کند؟

آقای ! تلخ کردن کام مردم و تزریق آمپول ناامیدی به جامعه باعث افتخار نیست!

آقای ! با این تصمیم های غیرکارشناسی و ناگهانی ات مردم حق دارند عصبانی شوند!

اما آقای ! جامعه از تو انتظار دارد که مرد باشی و حداقل یک بار، برای خیانت هایت، برای تصمیم های مغرضانه ات، برای خودکامگی ات، برای ی هایت و برای رفتارهای فریبکارانه ات، صادقانه از مردم عذر تقصیر بخواهی و با ادامۀ غلط کاری هایت، بیش از این آب به آسیاب دشمن نریزی!

آقای ! شورش و التهاب مردم، درد انتخاباتی تو را درمان نمی کند!

 

 

+ مغرورانه می گفتند یارانه دادن، نوعی گداپروری است و دو نرخی بودن بنزین و دلار را فسادانگیز می دانستند، ولی دیروز و پریروز دلار را و امروز بنزین را دو نرخی و قیمتش را تا سه و چهار برابر بالا می برند. اونوقت برای بستن صدای اعتراض مردم، قول یارانۀ اضافی می دهند!

 

++ هرکس باید مسئولیت انتخابش را بپذیرد.

 

 


 

با اجرای طرح مدیریت مصرف سوخت موافقم. با سهمیه بندی بنزین و حتی با افزایش قیمت منصفانۀ سوخت هم مخالفتی ندارم. فقط موندم دولتی که این قدر لاف امید می بافد و دم از تدبیر می زند، چرا تصمیم های احمقانه می گیرد، چرا رفتارهای نابخردانه از خود نشان می دهد؟ چرا هردم روی اعصاب مردم می رود، چرا این قدر با زندگی مردم بازی می کند؟ چرا هر روز به مردم دروغ می گوید و چرا آب را به نفع بیگانگان گل آلود می کند؟

آقای ! تلخ کردن کام مردم و تزریق آمپول ناامیدی به جامعه باعث افتخار نیست!

آقای ! با این تصمیم های غیرکارشناسی و ناگهانی شما مردم حق دارند عصبانی شوند! ولی مطمئن باش که التهاب مردم و شورش های خیابانی درد انتخاباتی تو را درمان نمی کند!

 

اما آقای ! جامعه از تو انتظار دارد که مرد باشی و حداقل یک بار، برای خیانت هایت، برای تصمیم های مغرضانه ات، برای خودکامگی ات، برای ی هایت و برای رفتارهای فریبکارانه ات، صادقانه از مردم عذر تقصیر بخواهی و با ادامۀ غلط کاری هایت، بیش از این آب به آسیاب دشمن نریزی!

 

 

 

+ مغرورانه می گفتند یارانه دادن، نوعی گداپروری است و دو نرخی بودن بنزین و دلار را فسادانگیز می دانستند، ولی دیروز و پریروز دلار را و امروز بنزین را دو نرخی و قیمتش را تا سه و چهار برابر بالا می برند. اونوقت برای بستن صدای اعتراض مردم، قول یارانۀ اضافی می دهند!

 

++ هرکس باید مسئولیت انتخابش را بپذیرد.

 

 


 

با اجرای طرح مدیریت مصرف سوخت موافقم. با سهمیه بندی بنزین و حتی با افزایش قیمت منصفانۀ سوخت هم مخالفتی ندارم. فقط موندم دولتی که این قدر لاف امید می بافد و دم از تدبیر می زند، چرا دیرهنگام از خواب بیدار می شود؟ چرا تصمیم های احمقانه می گیرد و چرا به بدترین شکل  ممکن اجرا می کند؟ چرا رفتارهای نابخردانه از خود نشان می دهد؟ چرا هردم روی اعصاب مردم می رود و مصلحت نظام و امنیت جامعه را در نظر نمی گیرد؟ چرا این قدر با زندگی مردم بازی می کند؟ چرا هر روز به مردم دروغ می گوید و چرا آب را به نفع بیگانگان گل آلود می کند؟

آقای ! تلخ کردن کام مردم و تزریق آمپول ناامیدی به جامعه باعث افتخار نیست!

آقای ! با این تصمیم های غیرکارشناسی و ناگهانی، مردم حق دارند عصبانی شوند! ولی مطمئن باش که تحریک کردن مردم و به راه انداختن شورش های خیابانی، درد انتخاباتی تو را درمان نمی کند!

 

اما آقای ! جامعه از تو انتظار دارد که مرد باشی و حداقل یک بار، برای خیانت هایت، برای تصمیم های مغرضانه ات، برای خودکامگی ات، برای ی هایت و برای رفتارهای فریبکارانه ات، صادقانه از مردم عذر تقصیر بخواهی و با ادامۀ غلط کاری هایت، بیش از این آب به آسیاب دشمن نریزی!

 

 

 

+ مغرورانه می گفتند یارانه دادن، نوعی گداپروری است و دو نرخی بنزین و دلار را هم می گفتند فسادانگیز است، ولی دیروز و پریروز دلار را و امروز بنزین را دو نرخی کردند و قیمتش را تا سه و چهار برابر بالا بردند. اونوقت برای بستن صدای اعتراض مردم، قول یارانۀ اضافی می دهند!

 

++ هرکس باید مسئولیت انتخابش را بپذیرد.

 

 


به نظر من برچسب کم عقلی تعبیر صحیحی نیست. همچنان که عقلِ بسته نیز تعبیر صحیحی نیست.

اگر دریچۀ عقل انسان بسته باشد، حتماً دیوانه است. با این همه، دلیل کم عقلی این است که گاهی لایه هایی از ترس و خودخواهی و تکبر و گاهی هم پرده هایی از اوهام و احساسات کاذبانه، بر عقل انسان سایه می اندازد و او را از اتخاذ یک تصمیم صحیح و شجاعانه باز می دارد. تا جایی که حتی نمی تواند نفع و ضرر شخصی خود را تشخیص دهد. اونوقت ما به غلط او را کم عقل یا بی تدبیر و یا ناکارآمد می پنداریم.

 

+خدا کند منتخبان ملت و مسئولین جمهوری اسلامی به درد مخوف خودخواهی و خودفروشی و خودفریبی و ترس گرفتار نشوند.

 

 

با عرض پوزش از جناب خواجۀ شیراز، بابت دستبرد به مصرع زیبای ایشان در عنوان پست! :)

 


 

پذیرفتن حکم ولی فقیه تا وقتی که مطابق میل و منافع من باشد، چندان با ارزش نیست. اطاعت از رهبری، وقتی ارزش دارد که رأی ایشان در تضاد با سلیقۀ من باشد.

*******

 

 فَلَا وَ رَبِّکَ لَا یُؤْمِنُونَ حَتَّى یُحَکِّمُوکَ فِیمَا شَجَرَ بَیْنَهُمْ ثُمَّ لَا یَجِدُوا فِی أَنْفُسِهِمْ حَرَجًا مِمَّا قَضَیْتَ وَ یُسَلِّمُوا تَسْلِیمًا (سوره نساء. 64)

 

. چنین نیست؛ به خدایت سوگند که ایمان آنها کامل نیست مگر آنکه در مشاجرات و اختلافات خود، حکَمیّت تو را بپذیرند و به آنچه در بارۀ آنها حکم می کنی تسلیم باشند و حتی در دلهایشان هم از قضاوت تو احساس ناراحتی و نیتی نکنند»


 

اگر در بارۀ عشق از من بپرسند، خواهم گفت: عشق، واقعیتی نیست که مصداق زمینی داشته باشد. اصلاً عشق در روابط بین انسان های غیر الهی، وجود حقیقی ندارد.

به نظر من، آن چه از علاقه و دلبستگی، در روابط بین انسان ها، بین دو جنس مخالف و بین همسران جریان دارد، عشق نیست. مؤانست است، الفت است، مودّت است، عاطفه و احساس متقابل است. تعلق خاطر است، نوعی وابستگی و دلبستگی مشروط است. که همۀ اینها بر اساس یک نیاز یا منافع شخصی شکل می گیرد و بعد از شکل گیری، به تناسب رفتار دوطرف، گاهی داغ تر می شود و گاهی هم به خاموشی می گراید.

شاید بشود گفت که نقطۀ اوج دلبستگی و مودت های به ظاهر عاشقانه، در علاقۀ مادر نسبت به فرزند تجلی پیدا می کند که در مقایسه با محبت و دلبستگی های رایج بین همسران، ریشه ای تر، حقیقی تر و صادقانه تر است. اما، همین عشقِ عمیقِ مادرانه، همیشه کمال آور نیست و چه بسا گاهی زیانبار هم باشد. در حالیکه محبت بین زن و شوهر به گونه ایست که هرچه عمیق تر شود، نه تنها زیانبار نیست، بلکه سازنده تر، بالنده تر، ارتقاء دهنده، کمال آفرین و مفیدتر خواهد بود.

 


 

هرچه به پایان دورۀ نمایندگان مجلس نزدیک تر می شویم، بوی فتنه را بیشتر حس میکنم. هرچه به اسفند ماه 98 نزدیک تر می شویم، ماهیت فتنه ها مخوف تر می شود و هرچه به پایان عمر دولت حرامخوار نزدیک تر می شویم، تیغِ خیانتِ شیخ تزویر را عریان تر و شیطانی تر می بینم.

 

  • نمی بخشم اونهایی را که با دیدن کارنامه خیانت بار ، بار دیگر او را بر سرنوشت ملت مسلط کردند.
  • پیش ترها، گفته بودند که برای 98، فتنه های شدیدتری در راه است.

 

پینوشت:

  1. انگار خدا قصد دارد در دولت تزویرِ ، چهرۀ جدید نفاق داخلی و خارجی را برای نسل های جدید انقلاب برملا کند. انگار خدا می خواهد، از دل سختی ها و از درون فتنه های شدید، قومی جدید برای تداوم انقلاب برگزیند و اجرای گام دوم را به آنها بسپارد.
  2. انگار باز هم باید قومی از همین سرزمین، جامۀ استکبار ستیزی بپوشند و باز هم پابرهنگانی از همین قوم باید جام مقاومت و صبر را بنوشند.
  3. در رکابِ ولی بودن. لازمۀ آمادگیِ منتظرانِ عصر غیبت است. ظهور منجی نیز، قیادت و مقاومت خالصانه می خواهد.

 


 

هرچه به پایان دورۀ نمایندگان مجلس نزدیک تر می شویم، بوی فتنه را بیشتر حس میکنم. هرچه به اسفند ماه 98 نزدیک تر می شویم، ماهیت فتنه ها مخوف تر می شود و هرچه به پایان عمر دولت حرامخوار نزدیک تر می شویم، تیغِ خیانتِ شیخ تزویر را عریان تر و شیطانی تر می بینم.

 

  • نمی بخشم اونهایی را که با دیدن کارنامه خیانت بار ، بار دیگر او را بر سرنوشت ملت مسلط کردند.
  • پیش ترها، گفته بودند که برای 98، فتنه های شدیدتری در راه است.

 

پینوشت:

  1. انگار خدا قصد دارد در دولت تزویرِ ، چهرۀ جدید نفاق داخلی و خارجی را برای نسل های جدید انقلاب برملا کند. انگار خدا می خواهد، از دل سختی ها و از درون فتنه های شدید، قومی جدید برای تداوم انقلاب برگزیند و اجرای گام دوم را به آنها بسپارد.
  2. انگار باز هم باید قومی از همین سرزمین، جامۀ استکبار ستیزی بپوشند و باز هم پابرهنگانی از همین قوم، جام مقاومت و صبر را بنوشند.
  3. در رکابِ ولی بودن. لازمۀ آمادگیِ منتظرانِ عصر غیبت است. ظهور منجی نیز، قیادت و مقاومت خالصانه می خواهد.

 


آقای رئیس جمهور بیخ ریشی ما دیروز هنگام تقدیم لایحۀ بودجه 99 در مجلس شورای اسلامی، آنچنان از پیشرفت و آبادانی و رونق کسب و کار و اشتغال زایی و ساخت و ساز مسکن و گل و بلبل بودن اوضاع اقتصادی و عمرانی گفت و گفت و گفت که فکر می کنم با این همه پیشرفت های حیرت آور، دولت های بعدی دیگه هیچ کاری برای انجام دادن نداشته باشند!!

کسی ندونه گمان می کنه در بهشت برین زندگی می کنیم!

یعنی زیر سقف بهارستان یکی نبود به این کثافت سرتا پا دروغ بگه تو که از گران شدن بنزین خبر نداشتی، چه طور از این همه پیشرفت خبر داری؟!

 

غلط نکنم، موادی که مصرف میکنه دوز توهّم زایی اش بالاست! :)


مرحوم محقق اردبیلى هربار که از نجف به کربلا مشرّف می شد در مدت اقامت، نمازش را جمع می‌خواند. (یعنى هم نماز را تمام می‌خواند و هم شکسته)

او در این باره به یک قاعدۀ فقهی استدلال می کرد و می گفت: طلب علم واجب است ولى زیارت مرقد امام حسین علیه‌السلام سنت مستحب است. پس اگر سنت مستحب، مزاحم حکم واجب شود، انجام چنین مستحبى روا نیست و نباید به آن مبادرت ورزید. بنابراین، وقتی‌ در شرع مقدس از فعلی نهى شده باشد، سفر براى آن، معصیت است و نماز در سفر معصیت، تمام است نه شکسته.

و نیز در احوالات محقق اردبیلی نوشته اند که ایشان در سفر به کربلا همواره در بین راه و در فرصت های سفر، به مطالعه و تفکر در پیچیدگی های علوم مشغول بود تا به دلیل ترک أَوْلَىٰ، سفر زیارتی اش سفر معصیت نشود.

 

پ.ن: با تلخیص و کمی ویراست از کتاب سرگذشت‌های عبرت‌انگیز، تألیف محمد مهدی اشتهاردی.


 لا یُحِبُّ اللَّهُ الْجَهْرَ بِالسُّوءِ مِنَ الْقَوْلِ إِلا مَن ظُلِمَ وَکَانَ اللَّهُ سَمِیعًا عَلِیمًا. نساء 148

خدا دوست نمی دارد که کسی به گفتار زشت صدایش را بلند کند، مگر آن که ظلمی به او رسیده باشد، همانا که خدا شنوا و داناست.

****

برپایه آموزه های دینی، قاعدۀ ثابت الهی در روابط اجتماعی این است که انسان های دیندار، همواره خوش رو و خوش گو و خوشخو باشند و هیچگاه روان و گمان و بیان خویش را به درشتی و پلشتی نیالایند. اما، خدای انسان می دانست که این قاعده یک استثناء هم نیاز دارد. پس برای این که قدرت پدافندی اهل ایمان در برابر آزمندی ظالمان و منافقان دچار آسیب نشود، بلافاصله تبصره ای شفاف - اما منقطع - بر این قاعده نگاشت تا عندالوم سلاح بازدارنده ای باشد در برابر ستم طاغیان و تیغ بُرّنده ای باشد در برابر ظلم یاغیان و جفای باغیان.

 

معطوف به این یادداشت


شاید به خاطر عیاشی هایتان بود که آغاز سال جدید میلادی را به کام اهل مقاوت تلخ کردید و شاید به خاطر لبریز کردن عیش حرامتان بود که داغ سنگین تیکه تیکه شدن علمداران مقاومت را بر دل ما گذاشتید. دست هایتان بریده باد و شام عیش تان سیاه و تلخ باد.

امیدوارم امسال برای کاخ سفیدتان و دار و دستۀ نحس تان مبارک نباشد. امیدوارم کسانی که دستشان را به خون ابومهدی المهندس و حاج قاسم عزیز آلودند، هرگز طعم شادی را نچشند و رنگ سلامتی را نبینند.

***

خون مردان الهی، تضمین تحقق وعده های خداست. ما مردان مقاومت و ایثاریم، شیعه ایم. شیعه را چه باک از مصیبت، چه باک از غم! و چه باک از شهادت! اصلاً بهشت و رضوان ما زیر سایۀ شمشیرهاست، ما با شمشیر و دشنه و خنجر بیگانه نیستیم، ما در بیابان های خطر رشد کرده ایم و با خون دادن و خون دل خوردن قد کشیده ایم. ما سنت های الهی و یاری خدا را باور داریم و یقین مان هست که در پس هر غمی سترگ، فتحی بزرگتر نهفته است! پس مروارید اشک هایمان را بر دامان صبوری می افشانیم و با عزمی عمیق تر از پیش، فصل انتقاممان را با حرارت قلب های آهنین، رقم می زنیم.

 

 

پ.ن 1: این روزها دلنوشته های اهالی مقاومت، شبکه های اجتماعی را زینتی بهشتی بخشیده است. این روزها به برکت خون سرداران امنیت، فضای سایبر هم بوی غیرت گرفته است. این روزها ذوق و هنر و ادب و حماسه و عرفان اهل بصیرت حسابی گل کرده است. گویی که غنچه های سپیدِ سپاس، در بقچه هایی از جنس پاکی و احساس، به استقبالِ گرمِ لاله های ارغوانی دشت یاس می روند.

 

پ.ن 2: انتقام سخت گاهی باید از جنس شکار افعی های نفوذی باشد! یعنی همان ها که از زیر نقاب تدبیر و امید و اصلاحات به روی نظام خنجر می کشند.


هنوز، معنی تصمیم اشتباه و خطای عامل انسانی در سقوط هواپیمای اوکراینی را نمی فهمم. هنوز این حرف ها برای من قابل هضم نیست و باورش هم برای من سخت است! من صحبت های سردار حاجی زاده عزیز را فقط نوعی عملیات استشهادی می دانم که شجاعانه مایه گذاشته و آبرویش را به پای  آرمان شهدا و حفظ امنیت ملی کشور قربانی کرده است. شهادتت مبارک سردار.

من یقین دارم که در آینده ای نه چندان دور پرده ها کنار می رود و مقصران اصلی این حادثۀ تلخ، بی آبرو می شوند. به نظر من، عاملان واقعی این حادثۀ غمبار همان هایی هستند که پیروزی مقاومت اسلامی را بر نمی تابند و ادامۀ حیات ی شان را در بحران آفرینی و نا امن کردن جامعه می دانند.

 

 

پ.ن:

  1. هروقت راز فیلمبرداری آنلاین از حادثۀ سقوط هواپیمای اوکراینی برملا شد و هر وقت دلیل کلیر نشدن آسمان کشور در آن شب مشخص شد، عامل انسانی این ماجرای ناگوار هم معرفی می شود.
  2. شرح جهالت و حماقتِ کسانی که به بهانۀ همدردی با خانوادۀ جانباختگان سقوط هواپیما، علیه امنیت و اقتدار ما شعار دادند و عکس شهید گرانقدر سردار قاسم سلیمانی را پاره کردند. بسیار غم انگیزتر از اصل حادثه است. کاش به عنوان یک دانشجوی امیرکبیری بتوانند خود را بهتر بفهمند وکمی از جهل شان فاصله بگیرند.
  3. دیشب تمام وقت با جماعتی درگیر بحث و جدل بودم که سینه هاشان بوی کینه می داد و سرسختی هایشان رنگ جهالت داشت! و خلاصه دریغ از یک اپسیلون درک ی یا عِرق ملی در گفتار و رفتار این جماعت!

 


شاید به خاطر عیاشی هایتان بود که آغاز سال جدید میلادی را به کام اهل مقاوت تلخ کردید و شاید به خاطر لبریز کردن عیش حرامتان بود که داغ سنگین تیکه تیکه شدن علمداران مقاومت را بر دل ما گذاشتید. دست هایتان بریده باد و شام عیش تان سیاه و تلخ باد.

امیدوارم امسال برای کاخ سفیدتان و دار و دستۀ نحس تان مبارک نباشد. امیدوارم کسانی که دستشان را به خون ابومهدی المهندس و حاج قاسم عزیز آلودند، هرگز طعم شادی را نچشند و رنگ سلامتی را نبینند.

***

خون مردان الهی، یقیناً تضمین تحقق وعده های خداست! و ما مردان مقاومت و ایثاریم، شیعه ایم. شیعه را چه باک از مصیبت، چه باک از غم! و چه باک از شهادت! اصلاً بهشت و رضوان ما زیر سایۀ شمشیرهاست، ما با شمشیر و دشنه و خنجر بیگانه نیستیم، شیعه در بیابان های خطر رشد کرده است و ما با خون دادن و خون دل خوردن قد کشیده ایم. ما سنت های الهی و یاری خدا را باور داریم و یقین مان هست که در پس هر غمی سترگ، فتحی بزرگتر نهفته است! پس مروارید اشک هایمان را بر دامان صبوری می افشانیم و با عزمی عمیق تر از پیش، فصل انتقاممان را با حرارت قلب های آهنین، رقم می زنیم.

 

 

پ.ن 1: این روزها دلنوشته های اهالی مقاومت، شبکه های اجتماعی را زینتی بهشتی بخشیده است. این روزها به برکت خون سرداران امنیت، فضای سایبر هم بوی غیرت گرفته است. این روزها ذوق و هنر و ادب و حماسه و عرفان اهل بصیرت حسابی گل کرده است. گویی که غنچه های سپیدِ سپاس، در بقچه هایی از جنس پاکی و احساس، به استقبالِ گرمِ لاله های ارغوانی دشت یاس می روند.

 

پ.ن 2: انتقام سخت گاهی باید از جنس شکار افعی های نفوذی باشد! یعنی همان ها که از زیر نقاب تدبیر و امید و اصلاحات به روی نظام خنجر می کشند.


شگفتا که خورشید ظفر همیشه از مغرب انتظارها طلوع می کند! و شفق سرخ عشق، هر شب قبل از نافلۀ پگاه بر پیشانی شقایق ها می درخشد!

شگفتا از بهار، که در سکوت سرد زمستان می روید!

و شگفتا از قافلۀ بیداری که هرچه می گدازند، رنگ نمی بازند!

 

 

 

پ.ن:به قول شیرازی ها جای شما سبز. امروز، نماز جمعۀ تهران، در جهان شگفتی آفرید. با حضوری وجدآفرین، شورانگیز  و حرکت زا.!!


چندی پیش در سایت مؤسسۀ معروف amricaninterprisc دیدم که در یکی از مقالاتش با اشاره به اسناد راهبرد امنیت ملی و نظامی آمریکا (2017 و 2018) نوشته بود:

کشورهای چین، روسیه، کره شمالی و ایران به عنوان تهدید اصلی برای امنیت و منافع ملی آمریکا به شمار می روند. براین اساس، لازم است ایالات متحده در قبال کشورهای یاد شده ت های خود را این گونه دنبال کند: رفتار آمریکا با چین باید از نوع رقابت راهبردی باشد. با روسیه و کره شمالی باید رابطۀ تعاملی را دنبال کند و نسبت به ایران باید رابطۀ تقابلی را در پیش بگیرد»

اما بعد از پاسخ موشکی ایران به پایگاه نظامی عین الاسد، در همان سایت دیدم که خیلی از نخبگان ی و از جمله مدیر این مؤسسه، خلاف ت قبلی را به ترامپ توصیه کرده اند و مؤکداً از او خواسته اند تا در برابر روسیه ت تقابلی و در برابر ایران ت تعاملی را اجرا نماید.

و این یعنی که آمریکایی ها با شهادت سردار سلیمانی، راهبردهای ی و نظامی خود را کاملاً تغییر یافته می بینند!

با این همه، جمعی از صاحب نظران ی آمریکا متفق القولند که ترامپ با انجام نفرت‌انگیزترین اقدام خود یعنی ترور فرماندهان کلیدی ضد تروریسم (سپهید قاسم سلیمانی و ابومهدی المهندس) به دیپلماسی با ایران پایان داده و راه مذاکره با ایران را برای همیشه به روی آمریکا بسته است!

 

 

پ.ن: موسسۀamricaninterprisc  از نهادهای وابسته به سازمان جاسوسی آمریکاست که در راهبردپردازی و ارائه گزارش های راهبردی ید طولایی دارد. سایت مشهور این مؤسسه نیز به عنوان جاده صاف کن ت های آمریکا شناخته شده است.

آدرس: 

http://www.amricaninterprisc.com/  با tor 


 شگفتا که خورشید ظفر همیشه از مغرب انتظارها طلوع می کند! و شفق سرخ عشق، هر شب قبل از نافلۀ پگاه بر پیشانی شقایق ها می درخشد!

شگفتا که بهار هم بعد از سکوت سرد زمستان می روید!

شگفتا و شگفتا از قافلۀ بیداری که هرچه می گدازند، رنگ نمی بازند!

 

 

 

پ.ن:به قول شیرازی ها جای شما سبز. امروز، نماز جمعۀ تهران به امامت ای عزیز در جهان شگفتی آفرید. با حضوری وجدآفرین، شورانگیز  و حرکت زا.!!


آقای رئیس جمهور بیخ ریشی ما دیروز هنگام تقدیم لایحۀ بودجه 99 در مجلس شورای اسلامی، آنچنان از پیشرفت و آبادانی و رونق کسب و کار و اشتغال زایی و ساخت و ساز مسکن و گل و بلبل بودن اوضاع اقتصادی و عمرانی گفت و گفت و گفت که فکر می کنم با این همه پیشرفت های حیرت آور، دولت های بعدی دیگه هیچ کاری برای انجام دادن نداشته باشند!!

کسی ندونه گمان می کنه در بهشت برین زندگی می کنیم!

یعنی زیر سقف بهارستان یکی نبود به این کثافت سرتا پا دروغ بگوید تو که از گران شدن بنزین خبر نداشتی، چه طور از این همه پیشرفت ها خبر داری؟!

 

غلط نکنم، موادی که مصرف میکنه دوز توهّم زایی اش بالاست! :)


یکی دو هفته ای که گذشت سرم بسیار شلوغ بود، گاهی حتی مجال فکر کردن را هم نداشتم. به همین دلیل، نتونستم یادداشت های جدید شما را بخونم. خیلی ها رو خوندم ولی وقت نشد براتون نظر بنویسم.

خدا بخواهد، روز جمعه 12 مهرماه به قصد خدمت و زیارت عازم نجف و کربلا هستم. لطفاً حلال بفرمایید.

 

ان شاءالله نایب ایاره و دعاگوی شما خواهم بود.


حاضرم آزرده و افسرده و پژمرده باشم، اما، صاحب ثروت بادآورده نباشم.

حاضرم کارگر مجانی و عملۀ بی مزد باشم، ولی کارگزار نباشم

حاضرم فقیر و گرسنه و بی مایه باشم، اما ِ فرومایه نباشم.

حاضرم تبلیغات چی نوشابه و دوغ عالیس باشم، ولی کاسه لیسِ دولتِ انگلیس نباشم.

حاضرم مبتلا به پادرد و دل درد و کمردرد باشم، اما رئیس جمهور نامرد نباشم.

 

 

 

توضیح:در راستای توجیه مکانیسم انتخابات، جمع معدودی از مسئولان، مجریان و معتمدین محله ها در نشستی نیم روزه دعوت بودیم. وقتی یک مقام دولتی آشنا» داشت برای جمع سخنرانی می کرد، این یادداشت را دست به دست به دستش رساندند. طفلک بیچاره فکر کرد سؤاله، با صدای بلند شروع کرد به خواندن. همین که به انتهای سطر چهارم رسید یهو مکثی کرد و با تعجب گفت: این چیه؟! طفلکی دیگه رفت تو فاز عصبانیت و داد و فریاد و دری وری گفتن و عواقب بعدی اش. جوری که آبِ قند هم آوردند براش، اما افاقه نکرد. ناچار بردند بیرون از جلسه تیمارش کردند.

 


خیلی اتفاقی بود که آن شب بر خلاف عادت، پیچ های اینستاگرام را پیش از اذان صبح باز کردم. خبر آنقدر برایم سنگین بود که باورش را در حد هرگز می دانستم! ناگزیر به زیرنویس های تلویزیون پناه بردم. به این امید که شایعه بودنش خوشحالم کند. اما دیدم و خواندم آنچه را که اصلاً حاضر به باورش نبودم.

هنوز چند دقیقه ای به اذان صبح باقی بود و ما بهت زده، فقط چشم به فضای سنگین سکوت سپرده بودیم. بعد از نماز، باز نگاهمان به صفحۀ تلویزیون برگشت که جز زیرنویس های یکنواخت، پیامی نداشت. گویا هنوز جناب تدوین گر و عوامل گروه خبر، آمادگی گزارش این حادثۀ دردناک را نداشتند. غم آن چنان ما را احاطه کرده بود و بغض آنچنان گلویمان را می فشرد که نه رمقی برای گریستن داشتیم و نه اراده ای برای اشک ریختن. فقط با زمزمه دعا و توسل بود که خود را سر پا نگه داشتیم و خشم مقدسمان را مهار کردیم.

بالاخره ساعت 6 صبح، در استودیوی خبر، قاری مشهور مصری، با صدای رسا و با نغمه ای حزن انگیز، آیۀ معروف سورۀ احزاب را تلاوت کرد:

مِنَ المُؤمِنینَ رِجالٌ صَدَقوا ما عاهَدُوا اللَّهَ عَلَیهِ ۖ فَمِنهُم مَن قَضىٰ نَحبَهُ وَمِنهُم مَن یَنتَظِرُ ۖ وَما بَدَّلوا تَبدیلًا

نمی دانم تلاوت این آیه با لحن شگفت انگیز عبدالباسط به جان سوخته همسرم چه کرد که بغض نهفته اش ناگهان ترکید و صدای ضجه اش خانه را لرزاند.

آن روز صبح، فقط آه بود که از نهادمان بر می آمد و دامن دامن اشک داغ بود که از چشم هایمان می چکید! سرای کوچک ما در آن صبح غم انگیز به عزاخانه ای تبدیل شده بود که حتی ساکنان طبقات زیرین هم سراسیمه به بالا دویده بودند.

نمی دانم مِهر و مجاهدت و تقوای سردار سلیمانی عزیز با دل های مردم آزادۀ جهان چه کرده است، اما می دانم که هنوز هم مات و مبهوت غیرت مردانه اش هستیم و به شهامتش، به رشادتش، به شیدایی اش، به مجاهدت های جانانه اش، به اخلاصش، به ولایتمداری اش و به آسمانی شدنش غبطه می خوریم.

 

+ باور دارم که اگر تماس به موقع و دلداری پدر نبود، آن روز هر دو از غصّه می مردیم و امروز شما این غمنامه را نمی خواندید.

 

 

تقدیم به روح بلند و پرآوازۀ شهیدان والامقام حاج قاسم سلیمانی و ابومهدی المهندس و همراهان عزیزشان. هنیئاً لهم الجنه.بهشت الهی گوارای وجودشان باد.


دو باره فصل انتخابات رسید و دوباره سر و کلّۀ گروههای خلق الساعۀ پیدا شد. باز انتخابات شد و باز شعارهای مشمئز کنندۀ تکراری و عرض اندام ابن الوقت های رسانه ای، دانشگاهی، کارگری، صنفی، هنری، بی هنری! و باز سایۀ فضای ت زدگی بر زندگی مردم این دیار.

اما من شخصاً هیچ وجاهتی برای این جناح و آن حزب و آن جبهه قائل نیستم. نه ادعای آن ها را می پذیرم و نه شعارهایشان را باور می کنم. راستش را بخواهید من جریان اصلاح طلب و کارگزاران را شیطانی تر از شیطان می دانم و گروه های موسوم به اصولگرا و جبهۀ پایداری را فرعونی تر از فرعون می پندارم. کارگزاران و اصلاح طلبان را مصداق بارز نفاق فکری و عملی و عمله های آمریکا و انگلیس می دانم و مردان و ن جناح اصولگرا و جبهۀ پایداری را نمونۀ کامل خشک مغزی و بی درایتی و شگی و بی عرضگی و درجا زدگی می شناسم. من شخصاً بزرگ و کوچک و پیر و جوان و پیدا و پنهان این گروها را دیده ام. هرچه از منیّت و خریّت و کثافت و خباثت و پلیدی و پلشتی و دریوزگی بخواهید در نهانخانۀ این گروه ها نهفته است. تنها چیزی که در نیت و رفتار و گفتار این گروهها دیده نمی شود، خدا و اخلاص و تعهد است و تنها گمشده ای که این مدعیان بهانه جو به دنبالش نیستند، ارزش های الهی و احترام به رأی مردم است.

بیمناکم برای آن دسته از نامزدهای جوان و غیرتی تهران که شاید از سر وظیفه و دلسوزی وارد گود انتخابات شده اند، اما چه بخواهند یا نخواهند مجبورند برای ورود به عرصۀ قانونگذاری بر چلۀ کمان شکستۀ یکی ازهمین جناح های نانجیب بنشینند و ننگ پادویی و عدم استقلال ی را تا پایان دورۀ نمایندگی برای خود نهادینه کنند. و ناراحتم برای مردم خوب تهران که علی رغم جایگاه ام القرایی شان، فرصت مطالعه و شناخت 1453 نفر کاندیدا را ندارند و عملاً نمی توانند خوب و ناخوب و غیرصالح و صالح و اصلح را از یکدیگر تفکیک کنند. در نتیجه مجبورند که یا از حق خود بگذرند و در انتخابات شرکت نکنند و یا ناگزیرند بر مبنای سلیقۀ همین جناح های بی سلیقه و دغلباز، عمل کنند و یا به اعتماد لیدرهای خودحق پندار حزبی» کاندیداهای نشان شدۀ آن ها را به صندوق های رأی بریزند.

اما من، رأی ندادن را بیش از هر چیز، خیانت به دین و کشورم می دانم که خون بسیاری از عزیزان این مرز و بوم به پایش ریخته شده است. پس با افتخار و به عنوان وطیفه دینی و ملی در انتخابات شرکت خواهم کرد. با این تفاوت که بی اعتنا به سرلیست ها و زیر لیست های حزبی و جناحی و باندی، واجدین شرایط را شخصاً انتخاب و به صندوق خواهم انداخت.


لیست واحد ایران سربلند، محصول وحَدت و ائتلاف گروه هایی است که تعدادی آدم های خوب و  نسبتاً خوب را برای مجلس معرفی کرده است. لیست های دیگری هم هست که تعدادی نامزد خوب در آن ها دیده می شود. اما من با توجه به یادداشت قبلی ام هنوز نسبت به بعضی از نامزدهای لیست حاضر حرف دارم. با این وجود، اوضاع و شرایط موجود کشور و تأثیرگذاری انتخابات تهران را در نظر می گیرم و با توجه به ضرورت های مجلس آینده و با توجه به مصلحت کشور و کلی ملاحظات دیگر، بنا به ضرورت ی از نظر قبلی ام چشم پوشی می کنم و شایسته می دانم کمی متمرکزتر و مهندسی شده تر رأی بدهم. به همین دلیل گرچه هنوز به تعدادی از افراد این لیست انتقاد دارم، اما تصمیم نهایی ام این است که با کمترین تغییر ممکن به لیست ایران سربلند» رأی بدهم. بنابراین، فقط سیدرضا تقوی ردیف 18، مجتبی رضاخواه ردیف 21 و مالک شریعتی ردیف 25 را حذف و آقایان محمد صادق شهبازی وحید یامین پور و حمید رسایی را جایگزین آن ها می کنم و البته به یک دلیل صرفاً فنی (و نه ترجیهی) موقع رأی دادن، این سه نفر را بالای برگۀ رأی و اسامی دیگر را ذیل آنها می نویسم. به این ترتیب، نامزدهای مورد انتخاب من این ها خواهند بود:

صادق شهبازی، وحید یامین پور، حمید رسایی، محمد باقر قالیباف، مرتضی آقاتهرانی، محسن پیرهادی، ابولفضل عمویی، سید احسان خاندوزی، روح الله ایزد  خواه، مجتبی توانگر، سید محسن دهنوی، اقبال شاکری، بیژن نوباوه وطن، غلامرضا رضوانی، رضا تقی پور انوری، زهره سادات لاجوردی، سمیه رفیعی، فاطمه رهبر، سید مصطفی آقامیرسلیم، الیاس نادران، عبدالحسین روح الامینی، سید محمود نبویان، احمد نادری، فاطمه قاسمپور، سیدنظام الدین ، زهره الهیان، علی خضریان، سید علی یزدی خواه، مهدی شریفیان، عزت الله اکبری تالارپشتی.

 

و سه نامزد هم برای خبرگان رهبری در تهران

آقایان: مؤمن، اختری و غلامرضا مصباحی مقدم.

 

 


ما امروز رأی دادیم. در شرایطی هم رأی دادیم، که همۀ اهل ت چه اونهایی که واداده اند، چه اونهایی که واپس گرایند و چه اونهایی که انقلابی و آرمانگرا هستند، بالاتفاق شرایط این دوره را از تمام دوره های قبلی حساس تر می دانستند.

ما رأی دادیم، خیلی های دیگر هم آمدند و رأی دادند، اما در تمام مدت رأی گیری از اونهایی که دورۀ قبل به لیست انگلیسی رأی داده بودند و وضع اسفبار امروز را برای کشور رقم زدند، خبری نبود. انگار این جور آدم ها، حتی به اندازۀ سگ هایشان هم برای این کشور ارزش قائل نیستند!

ما رفتیم و رأی مان را دادیم و به آنچه وظیفه داشتیم عمل کردیم، بقیه اش می ماند بر عهدۀ کسانی که فردا و پس فردا، اسم هایشان بعنوان منتخبین جدید مجلس اعلام می شود. باید ببینیم آنها چه خواهند کرد؟ ببینیم وقتی بر صندلی های سبز مجلس می نشینند، چه گلی به سر نظام می زنند؟ آیا مثل برخی اسلافشان می روند تا از این نمد فقط کلاهی برای خود ببافند؟ آیا به مجلس می روند تا بار خود و بستگانشان را ببندند؟ آیا می روند دنبال رانت خواری و اخذ موافقت اصولی برای دختر و پسر و فامیل هایشان؟ آیا می روند مجلس و هضم می شوند در روزمرّگی ها و زد و بندهای ی و درآمدزایی های خانوادگی و فامیلی؟ یا اینکه می روند مجلس و کمر همت می بندند برای خدمت به این مردم؟ آیا اصولاً نیم نگاهی به دردهای عمومی جامعه خواهند داشت؟ و آیا برای رفع کاستی ها، ناراستی ها و نابسامانی های عدیدۀ این کشور تلاشی خواهند کرد؟

ما منتظر می مانیم و امیدواریم خبرهای خوش خدمت را در چهارسال آینده از منتخبین جدید ملت بشنویم. بشنویم خبرهای خوش آنها را و در حقشان دعا کنیم. این آرزوی ماست. امیدوارم نمایندگان جدید بکوشند و مثل سردار سلیمانی عزیز شب و روزشان را فدای آرامش و سربلندی این ملت کنند. تا بعد از چهارسال شرمندۀ وجدان خود و خجالت زدۀ این ملت نباشند.

 

پ.ن: شخصاً نسبت به نامزدهای انتخابی خودم تعصبی ندارم، تا زمانی که بر صراط خدمت باشند، دوستشان دارم، اما اگر به کجراهه بروند، برای من فرقی با بقیۀ خائنین نخواهند داشت.

 


من رأی دادن را نه فقط حق خود، بلکه بیشتر از هرچیز وظیفه ام می دانم. حق را می شود به دیگری سپرد، می شود از آن چشم پوشید، می شود ایثارگرانه از آن گذشت. می شود آن را با منت به دیگران بخشید. اما وظیفه را نه!

وظیفه را باید شناخت، باید حرمتش را حفظ کرد، باید نسبت به آن اهتمام داشت. در ادای وظیفه نباید تعلل کرد، نباید آن را به این و آن حواله کرد. وظیفه را هرچه بهتر، زیباتر و خالصانه تر باید به پایان برد.

ان شاءالله مثل چند دورۀ قبل، فردا جزو اولین نفرهایی خواهم بود که بی توجه به فضاسازی های رسانه ای در شیوع بیماری کرونا، قبراق و سرحال و امیدوار، به همراه خانواده در حوزۀ رأی گیری ادای وظیفه می کنیم و انگشت اشاره را با جوهر انتخابات محک می زنیم.

 

حسینیه ارشاد، محل رأی دادن همیشگی ماست. به دلیل حضور خبرنگاران و گزارشگران داخلی و به دلیل رصد یکی دو تا از خبرنگاران کهنه کار خارجی.


لیست واحد ایران سربلند، محصول وحَدت و ائتلاف گروه هایی است که تعدادی آدم های خوب و  نسبتاً خوب را برای مجلس معرفی کرده است. لیست های دیگری هم هست که تعدادی نامزد خوب در آن ها دیده می شود. اما من با توجه به یادداشت قبلی ام هنوز نسبت به بعضی از نامزدهای لیست حاضر حرف دارم. با این وجود، اوضاع و شرایط موجود کشور و تأثیرگذاری و حساسیتِ انتخابات تهران را در نظر می گیرم و با توجه به ضرورت های مجلس آینده و با توجه به مصلحت کشور و کلی ملاحظات دیگر و بنا به ضرورت ی، عجالتاً از نظر قبلی ام چشم پوشی می کنم و شایسته می دانم کمی متمرکزتر و مهندسی شده تر رأی بدهم. به همین دلیل گرچه هنوز به تعدادی از افراد این لیست انتقاد دارم، اما تصمیم نهایی ام این است که با کمترین تغییر ممکن به لیست واحد ایران سربلند» رأی بدهم. بنابراین، فقط سیدرضا تقوی ردیف 18، مجتبی رضاخواه ردیف 21 و مالک شریعتی ردیف 25 را حذف و آقایان محمد صادق شهبازی وحید یامین پور و حمید رسایی را جایگزین آن ها می کنم و البته به یک دلیل صرفاً فنی (و نه ترجیحی) موقع رأی دادن، این سه نفر را بالای برگۀ رأی و اسامی دیگر را ذیل آنها می نویسم. به این ترتیب، نامزدهای مورد انتخاب من این ها خواهند بود:

صادق شهبازی، وحید یامین پور، حمید رسایی، محمد باقر قالیباف، مرتضی آقاتهرانی، محسن پیرهادی، ابولفضل عمویی، سید احسان خاندوزی، روح الله ایزد  خواه، مجتبی توانگر، سید محسن دهنوی، اقبال شاکری، بیژن نوباوه وطن، غلامرضا رضوانی، رضا تقی پور انوری، زهره سادات لاجوردی، سمیه رفیعی، فاطمه رهبر، سید مصطفی آقامیرسلیم، الیاس نادران، عبدالحسین روح الامینی، سید محمود نبویان، احمد نادری، فاطمه قاسمپور، سیدنظام الدین ، زهره الهیان، علی خضریان، سید علی یزدی خواه، مهدی شریفیان، عزت الله اکبری تالارپشتی.

 

و سه نامزد هم برای خبرگان رهبری در تهران

آقایان: مؤمن، اختری و غلامرضا مصباحی مقدم.

 

 


 

صفحۀ اصلی هر سایت یا وبلاگ را خانه می گویند. از اون خانه هایی که در این آشفته بازار اقتصاد، بسی ارزان قیمت است و کم هزینه!

خانه ها در فضای مجازی چند ویژگی خوب و ناخوب دارند. خوبی خانه های مجازی این است که بالاشهر و پایین شهر ندارد، خوبی اش این است که فقیر و ثروتمند و عامی و نامی همه در کنار هم اند و نسبت به هم فخر فروشی ندارند!

خوبیِ دیگرِ خانه های مجازی این است که صاحبخانه هایش اگرچه در روش و منش و پیشه و اندیشه، با هم بُعد مسافت دارند، اما، فاصلۀ مکانی آنها به هم نزدیک است! و دید و بازدیدشان در کسری از دقیقه انجام می شود!

و باز از ویژگی خوب خانه های مجازی این است که همسایگان فرهیخته اش، با اینکه همدیگر را نمی شناسند، ولی به شوقِ شنیدن کلامی و سلامی، گاه گاهی در گلستان فهم و ادب یکدیگر می چَمند و رائحه ای از نسیمِ زندگی را به باغ اندیشه هایشان می دمند :)

اما، از ناخوبی خانه های مجازی همین بس که هیچ صاحبخانه ای به همسایه اش اعتماد ندارد و کلید خانه اش را به او نمی سپارد. چرا؟ چون می ترسد زندگی حقیقی اش به تلی خاکستر بدل شود! پس هرکس برای خداحافظی از دنیای مجاز، ترجیح می دهد خانه اش را بکوبد و یا دَرَش را گِل بگیرد. اما به کسی نفروشد و به احدالناسی اجاره اش ندهد!

بیش از نیمی از صاحبخانه های این مجازآباد، فرهیخته و فحول و فرزانه اند و آداب هم اندیشی را می دانند. اما، معدودی هم هستند که شدیداً اهل فساد و فسون و فسانه اند و در دل های رمیده، بذر نفاق و شقاق می افشانند. معدودی دیگر نیز هستند که چراغ کلبه هایشان به خاموشی گراییده و یاران را به فراموشی سپرده اند. گویی که برای همیشه دل از دنیا بریده و در کُنجی خلوت آرمیده اند.

 

 

+ خیلی خیلی خسته ام و انگار حس نوشتن ندارم.

++ این یادداشت رو بگذارید به حساب چرند و پرندهای رئوف.

+++ کرونا ویروس از خانه هایتان به دور و دل هایتان پر از شادی و نور باد.

 

 

 


صرفاً جهت اطلاع همراهان عزیز وبلاگی:

  1. در هشت سال وبلاگ نویسی حتی یک مورد هم کامنت ناشناس برای کسی ننوشتم.
  2. هنوز با اسم غیر وبلاگی برای هیچ کس کامنت نگذاشتم.
  3. هیچ وبلاگی را به صورت خاموش دنبال نکردم. اما خودم 6 دنبال کنندۀ خاموش دارم.
  4. بدون استثناء مطالب تمام وب های دنبال شده را می خوانم. اما وماً برای همۀ اونها کامنت نمی گذارم.
  5. هر وبلاگی را که ازش خوشم نیاد، قطع دنبال  می زنم.
  6. از کامنت های ناشناس و بی آدرس بدم نمیاد. اما، پاسخ دادن به اونها برام خوشایند نیست. برای همین چند وقتی هست که جلوی کامنت های اینجوری را بستم.
  7. دیروز داشتم از کامنت های دریافتی آمار می گرفتم، دیدم به ازای هر پست حداقل 4 کامنت خصوصی دارم! و این به نظرم خیلی زیاد و نامتعارفه! اما من هیچ مشکلی باهاش ندارم.
  8. از پست های رمزدار وبلاگ ها، تا الآن دوبار جواب منفی گرفتم که بار دومش همین امشب بود. از این بابت اصلاً ناراحت نیستم. :) شما هم اگر در وضعیت مشابه قرار گرفتید، از نویسنده اون وب دلخور نشوید.

 

پ.ن: بحمدالله از کرونا ویروس و جو روانی این روزها هیچ هراسی نداریم. وضعیت در خانوادۀ ما عادی، عادی و عادی است. فقط بهداشت رو به اندازۀ کافی رعایت می کنیم.

 

 


دوشنبۀ هفتۀ پیش از مشهد بر می گشتم. در جاده خلوت سبزوار- شاهرود، با سرعت 130 کیلومتر می راندم. یهو پلیس راهور  اشاره کرد که بایستم. رفتم خدمت جناب سروان و سلام کردم. اما او مشغول نوشتن قبض جریمه برای نفر قبلی بود و توجهی به سلام من نکرد.

همین جور که راننده قبلی داشت با پلیس چک و چونه می زد، من هم به این فکر بودم که چه جوری از شرّ 120 هزار تومان جریمه ناقابل معاف بشم؟! در همین ثانیه های کوتاه، چاره را در این دیدم که به جای التماس و چونه زنی و ننه من غریبم بازی، از زبان شیرین گفتمان سازی استفاده کنم.

من: جناب سروان؛ بنظرتون اگر قول مردانه بدم که دیگه سرعت غیر مجاز نرانم بهتره یا اینکه شما جریمه بنویسی و منم خدای نکرده دوباره با سرعت برانم؟!

جناب سروان: جریمه هدف نیست. برای ما بهتره که شما قانون رو رعایت کنید.

من: پس می پذیرید؟!

جناب سروان: می پذیرم!

من: ایول، قربون مرامتون جناب. چقدر شما خوبید. پس از همین الآن میتونید روی قول من حساب کنید جناب سروان.

جناب سروان: قول مردونه میدید؟

من: قول مردونه میدم!

جناب سروان: ببینم چکار می کنی!

من: خاطرتون جمعِ جمع جناب سروان.قولِ من قوله.! حالا اجازه میدین مرخص بشم از خدمتتون؟

جناب سروان: بله بفرمایید برید ولی مراقب باشید.

من: دمت گرم. خداحافظ.smiley

با خوشحالی حرکت کردم و ادامه مسیر را مثل بچۀ آدم با 110 کیلومتر می راندم. حدود 10 کیلومتری که رفتم از آئینه بغل دیدم که ماشین پلیس با یه فاصلۀ معیّنی داره پشت سرم میاد! sad هیچی دیگه، با خودم گفتم رئوف و قولش. باید بخاطر آقا پلیسه و به خاطر قولی که دادم، دقیقاً حواسم به پدال گاز باشه.

 

+ روایت داریم که خداوند فرشتگانی را بر انسان گمارده است که تمام وقت، گفتار و رفتار و پندار او را در سامانۀ اعمالش ثبت و ضبط می کنند. پس چه بهتر که همیشه مراقب خودمون و تعهداتمون باشیم.

 

 

پ.ن: لطفاً در راستای مقابله با کرونا ویروس، به جای استرس های الکی، کمی و بیشتر از کمی بخندیم. بهداشت را رعایت کنیم و با دعا مأنوس باشیم.

 


چندسالی هست که اشتیاق عجیبی به صبح های جمعه دارم. اشتیاقی شاد، شیرین و شوق انگیز. اشتیاقی که هربار شمیم یک حس زیبا را در درونم برمی انگیزد و لحظه هایم را پر از امید و نوید می کند. صبح های جمعه، برای من زیباترین است. حال من در صبح های جمعه، مانند حال پرنده ای است که می خواهد بال بگشاید، اوج بگیرد و از مرداب کهنگی ها و روزمرّگی ها بگریزد.

 

 

پیمان مشترک ما این بود که جمعه ها را تعطیل نپنداریم و هرجمعه به یاد موعود این روز، گامی در مسیر انتظار برداریم. حتی اگر این گام، به اندازۀ نوازش کردن طفل شیرخواره ای باشد.

بر سر این پیمان، هم مرارت های بسیار کشیدیم و هم طعم حادثه های تلخ را چشیدیم، اما باور داریم که در انتظار جمعۀ ظهور، تلخی های مسیر هم بسی گوارا و شیرین است.

 

+ جمعه را دوست می دارم با سحرگاهش و با خنکای سپیده دمش.اللهم عجل لولیک الفرج.

 


دیروز داشتم نیمکرۀ چپ مغزم را خانه تکانی می کردم. انباری ذهنم خیلی به هم ریخته و نامرتب بود و پر بود از بایسته های جور واجور، از خواسته های رنگارنگ و از بافته های نایافته!

از اونجا که اصلاً وقت مرتب سازی این همه داشته های تلمبار شده را نداشتم. تصمیم گرفتم همه رو یک جا آگهی کنم برای فروش، اما حس ازخودگذشتگی ام گل کرد و همه رو بردم گذاشتم سر کوچه تا هرکس میخواد بیاد مجانی برداره ببره.

امروز عصر که به خانه برمی گشتم، دیدم هنوز اون گوشه افتادن و هیشکی اونا رو نبرده!

تازه فهمیدم که داشته های جورواجور ذهنم، حتی به قدر یک لحاف کهنه و مشمّا پاره و آفتابه شکسته هم نمی ارزه :))

 

 

پ.ن 1: پیشاپیش ولادت مولای متقیان علی علیه السلام و روز پدر مبارک. 

پ.ن 2: تجلیل از پدرهای مهربون یادتون نره. اونهایی هم که از داشتن پدر محروم هستند، حتماً براشون هدیۀ معنوی بفرستند. مطمئنم خوشحال می شوند.


آقا هادی میره جورابای خواهر کوچولوشو از داخل ساک بیاره تا بپوشن برن خانۀ مامان جونش. اما یه لنگه جورابو پیدا نمیکنه. به مامانش میگه یه لنگه ش نیس؟

مامانش میگه هستش، داخل ساکه.

آقاهادی میگه پیداش نمیکنم مامان!

مامانش میگه اگه خوب بگردی پیداش می کنی.

من پیشش بودم. دست بردم داخل ساک، جورابو برداشتم دادم دستش. بعد با یک شکلک پیروزمندانه بهش گفتم: خوشگلِ باهوش! خدا این چشای قشنگو برا چی داده؟

بر میگرده چشاشو درشت تر میکنه و با ملاحت عارفانه ای در گوشم میگه: چشا رو داده برای اینکه بعضی وقتا نبینیم!! smiley

و من  هنوز دارم دست و پا می زنم تو ادبیات آموزنده ش.surprise

 

خداییش 6 ساله های این زمونه عجب اعجوبه هایی هستن! ماها لیاقتمون همین کرونا ویروسه فقط.

 


حتی کرونا ویروس هم باعث نشد که سنت شیرین و دیرین خانه تکانی در خانوادۀ ما تعطیل بشه. دیروز و پریروز و پیش پریروز، یعنی سه روز پی درپی خانه و کاشانه را حتی دقیق تر از فرمولاسیون ستاد ملی مدیریت مقابله با کرونا، تکاندیم، شُستیم، رُفتیم، صابون زدیم و چیدمان سازی کردیم. حتی دوتیکه فرش کوچک را هم شخصاً بردم داخل پارکینگِ خانۀ بابا شستم، خشک کردم و اطوکرده برگردوندم سرجاش. :)

خانه تکانی اگه با عشق و سلیقه و هنر و کاربلدی و همدلی همراه باشه. هم با صفاست، هم شیرین و راحته، هم با سلیقه انجام میشه و هم ریخت و پاش و شگی نداره. یعنی با فرهنگ آپارتمان نشینی امروز، دقیقاً همخوانی داره. خانه تکانی آنقدر لذت بخشه که می تونه حتی زودتر از آمدن نوروز، بوی شکوفه های بهاری و طراوت و تازگی گل ها را برای اهل خانه به ارمغان بیاره.

کارهای خانه را خیلی دوست دارم. عاشقانه انجامش میدهم. مخصوصاً اگر در کنار همسربانو باشه و بوی دستپخت خوشمزه اش هم در خانه پیچیده باشه.

امسال خانه تکانی ما نیاز به جمعه و روز تعطیل نداشت. خودقرنطینگی بهترین فرصت بود برای این کار. smiley

شاید تنها عیبِ خانه تکانی ما این باشه که خیلی زود مارک خِرت و پِرت به بعضی وسائل اضافی می زنیم و به عنوان جنسِ مازاد، از چرخۀ زندگی حذفشون می کنیم. حتی اگر 243 عنوان کتاب خوب و تازه تألیف باشه.

 


آقا هادی میره جورابای خواهر کوچولوشو از داخل ساک بیاره تا بپوشن برن خانۀ مامان جونش. اما یه لنگه جورابو پیدا نمیکنه. به مامانش میگه یه لنگه ش نیس؟

مامانش میگه هستش، داخل ساکه.

آقاهادی میگه پیداش نمیکنم مامان!

مامانش میگه اگه خوب بگردی پیداش می کنی.

من پیشش بودم. دست بردم داخل ساک، جورابو برداشتم دادم دستش. بعد با یک شکلک پیروزمندانه بهش گفتم: خوشگلِ باهوش! خدا این چشای قشنگو برا چی داده؟

بر میگرده چشاشو درشت تر میکنه و با ملاحت عارفانه ای در گوشم میگه: چشا رو داده واسه اینکه بعضی وقتا نبینیم!! smiley

و من  هنوز دارم دست و پا می زنم تو ادبیات آموزنده ش.surprise

 

خداییش 6 ساله های این زمونه عجب اعجوبه هایی هستن! ماها لیاقتمون همین کرونا ویروسه فقط.

 


یادش بخیر، پارسال، پنجشنبۀ آخرسال بعد از اذان صبح، به قصد فاتحه خوانی و تجدید عهد با دوشهید عزیز، به صورت خانوادگی راهی سفر شدیم.

  1.  شهید حججی در نجف آباد از استان اصفهان.
  2. شهید سیامک کبیری در شهر سامان از استان چهارمحال و بختیاری.

شهید حججی انتخاب آقاهادی و آقامهدی ما بود و شهید کبیری دوست و همرزم قدیمی پدر بود که چند وقتی برایش دلتنگی می کرد.

بعد از زیارت حرم امام خمینی (ره) به قم و زیارت حضرت فاطمۀ معصومه سلام الله علیها مشرّف شدیم و بعد هم روانۀ نجف آباد اصفهان شدیم.

در مدخل ورودی این شهر، ورد زبان مغازه دارها و دست فروش ها این بود که با صدای بلند و یا با اشاره به مسافرها می گفتند، مستقیم. => مستقیم => مستقیم =>  بعد که خیابان بسیار طویل به انتها می  رسید، باز مغازه دارها و دستفروش ها آماده بودند تا بگویند: سمت راست، مستقیم => سمت راست، مستقیم => سمت راست، مستقیم => انگار می دانستند که هر مسافری وارد نجف آباد می شود، آدرس مزار شهید حججی را میخواهد. به همین دلیل اصلاً مهلت نمی دانند آدرس را بپرسیم. خودشان پیشاپیش می فهمیدند و با صدای بلند، مهمان های شهرشان را راهنمایی می کردند. کمی پیش از اذان ظهر به گار شهدای نجف آباد رسیدیم. فاتحه ای نثار شهید حججی و دیگر شهیدان آن دیار کردیم و بعد از نماز و ناهار، راهی شهرستان سامان شدیم.

دقیقاً موقع شروع مراسم رسمی بنیاد شهید، به گار شهدای سامان رسیدیم. هوا کمی سرد بود. اما تقریباً همۀ خانوادۀ شهدای شهر حضور داشتند و مراسم خوبی هم برگزار شد. قبور شهیدان کبیری ها و سایر شهدای عزیز آن شهر را زیارت کردیم. بعد از مراسم، گشت و گذاری در خیابان های شهر داشتیم و نماز مغرب و عشاء را هم در یک مسجد بسیار قدیمی به جماعت خواندیم. طبق قرار قبلی، بعد از نماز بدون معطلی روانۀ تهران شدیم. ساعت 30 دقیقه بامداد هم داخل خانه بودیم.

 

پارسال، قسمت ما این بود. اما امسال به خاطر شیوع ویروس کرونا، هم مساجد و هم اماکن زیارتی تعطیل هستند و هم پنجشنبۀ آخر سال هیچ مراسمی در تهران و استان ها برای شهیدان برگزار نشد. دعا کنیم هرچه زودتر با شکست ویروس کرونا، توفیق زیارت ها و حضور در مراسم مذهبی را دوباره باز یابیم.


تا دیشب با موبایل هم می شد در بیان پست گذاشت. امروز صبح فقط با لپ تاپ می شد پست گذاشت. الآن متوجه شدم که ویرایش پست های قبلی هم دیگه امکان پذیر نیست. نه با موبایل، نه با لپ تاپ!

به نظرم تو بیان کودتا شده.

 

10 روز قبل برای جناب بیان کامنت گذاشتم، هنوز رؤیت نفرموده اند!

 

 

بعداً نوشت: 

یکی از دوستان کامنت گذاشته و نوشته است که مشکل کاربران بیان حل شده. 


یادش بخیر، پارسال، پنجشنبۀ آخرسال بعد از اذان صبح، به قصد فاتحه خوانی و تجدید عهد با دوشهید عزیز، به صورت خانوادگی راهی سفر شدیم.

  1.  شهید حججی در نجف آباد از استان اصفهان.
  2. شهید سیامک کبیری در شهر سامان از استان چهارمحال و بختیاری.

شهید حججی انتخاب آقاهادی و آقامهدی ما بود و شهید کبیری دوست و همرزم قدیمی پدر بود که چند وقتی برایش دلتنگی می کرد.

در مسیر راه به زیارت حرم امام خمینی (ره) و به زیارت حضرت فاطمۀ معصومه سلام الله علیها مشرّف شدیم و بعد هم روانۀ نجف آباد اصفهان شدیم.

در مدخل ورودی این شهر، ورد زبان مغازه دارها و دست فروش ها این بود که با صدای بلند و یا با اشاره به مسافرها می گفتند، مستقیم. => مستقیم => مستقیم =>  بعد که خیابان بسیار طویل به انتها می  رسید، باز مغازه دارها و دستفروش ها آماده بودند تا بگویند: سمت راست، مستقیم => سمت راست، مستقیم => سمت راست، مستقیم => انگار می دانستند که هر مسافری وارد نجف آباد می شود، آدرس مزار شهید حججی را میخواهد. به همین دلیل اصلاً مهلت نمی دانند آدرس را بپرسیم. خودشان پیشاپیش می فهمیدند و با صدای بلند، مهمان های شهرشان را راهنمایی می کردند. کمی پیش از اذان ظهر به گار شهدای نجف آباد رسیدیم. فاتحه ای نثار شهید حججی و دیگر شهیدان آن دیار کردیم و بعد از نماز و ناهار، راهی شهرستان سامان شدیم.

دقیقاً موقع شروع مراسم رسمی بنیاد شهید، به گار شهدای سامان رسیدیم. هوا کمی سرد بود. اما تقریباً همۀ خانوادۀ شهدای شهر حضور داشتند و مراسم خوبی هم برگزار شد. قبور شهیدان کبیری ها و سایر شهدای عزیز آن شهر را زیارت کردیم. بعد از مراسم، گشت و گذاری در خیابان های شهر داشتیم و نماز مغرب و عشاء را هم در یک مسجد بسیار قدیمی به جماعت خواندیم. طبق قرار قبلی، بعد از نماز بدون معطلی روانۀ تهران شدیم. ساعت 30 دقیقه بامداد هم داخل خانه بودیم.

 

پارسال، قسمت ما این بود. اما امسال به خاطر شیوع ویروس کرونا، هم مساجد و هم اماکن زیارتی تعطیل هستند و هم پنجشنبۀ آخر سال هیچ مراسمی در تهران و استان ها برای شهیدان برگزار نشد. دعا کنیم هرچه زودتر با شکست ویروس کرونا، توفیق زیارت ها و حضور در مراسم مذهبی را دوباره باز یابیم.


سلام دوست من، امیدوارم با خواندن این نامه، نه برخود بنازی و نه بر من بتازی و امیدوارم بخاطر تقلید از ادبیات نگارشی خودت، بر من خرده نگیری!

می دانی که بسیار دوستت می دارم و رفاقتم با تو بسی عمیق و وثیق است که این نیز یادگار عهد عتیق است. آن سان که لب هایم بی اختیار به یادت می خندد و چشم هایم در فراقت همی می گرید. رئوف عزیز، خوب می دانی که دوستی با خوبان به دنیایی می ارزد و از این روست که گاهی  دلم برایت می لرزد. گاهی نیز هفت رنگِ نیرنگ هایم در هوایت رنگ می بازد تا رنگ باورم با نگاهت بال و پر بگیرد و درهوای یکرنگی ات به پرواز درآید!

می دانی که بعضی وقت ها به صبوری هایت غبطه می خورم و تلاش و مهربانی ات را در کوچه ها داد می زنم. گاهی نیز در خوابِ تو اشک غم می بارم و گاهی هم با ملودی خوبی هایت برای خودم شعر لالایی می سرایم.

دوست عزیز، من با تواَم و همراه تواَم و دوستدار تو. سال ها در خوشی ها و ناخوشی ها کنارت بودم و بازهم خواهم بود. در این سالها گفتارت را بسیار شنیده ام، رفتارت را بارها دیده ام و اخلاقت را مکرر چشیده ام. هربار به کارهای شایسته ات آفرین گفته ام و برایت هورا کشیده ام. جویندگی ات رشک برانگیز است و پویندگی ات تحسین برانگیز. از این که می بینم دوشت را برای کشیدن بار مشکلات عادت داده ای. به خودم می بالم. اما از این که پای همراهی ات را  ندارم، دچار ملالت می شوم و تنم را با چوب ملامت می نوازم.

دوست من، هرچند تا کنون نَمایی از آزموده هایت را به یادگار نوشته ام و شَمایی از آموخته هایت را بر صفحۀ خاطرات نگاشته ام. اما همچنان برایت هراسناکم و هنوز بیمناکم که مبادا در فصل سیاهِ ریا و در فصل تبهکاری ها و طمع ورزی ها به درۀ سقوط بلغزی و به درد جانکاه هبوط گرفتار آیی. می ترسم که در فصل تراکم انگاره های معجَبانه، آرزوهای شیرینم را در بازنگاری دوبارۀ خوبی هایت بر باد دهی و خاطره خوش شوخ طبعی هایت را با توفان خشم و خیانت و خواهش از یادم بزدایی.

و اما رفیق شفیق من، امروز دوست دارم چند جمله نصیحت به شیوۀ کهن برایت بنگارم. امید است قطره ای از قَدَر مقدّر باشد و طبع لطیفت از آن مکدّر نشود. پس:

همواره حق نگر باش و بر صراط مستقیم، پایدار بمان. هیچگاه قبله را و قبله نما را فراموش مکن. هر روز جرعه ای از جام ادب بنوش و همواره در کسب معرفت بکوش. از خواب غفلت بیدار شو و لحظه ای بر داشته هایت فریفته مشو. حریم حرمت ها را حفظ کن و به هم کیشانت عشق بورز. با واژه های طعن و تحقیر، دیگران را میازار، از نگاشتن یادداشت ها و برداشت های اغواگرانه بپرهیز، از ویروس کبر و کینه و کدورت حذر کن، در کارهایت بر کوه اخلاص تکیه بزن و همواره با عصای سفید بصیرت قدم بردار. بدان که راه رسیدن به مقصد همیشه ایمن نیست و جادۀ سعادت و عاقبت بخیری خالی از اهریمن نیست، بدان که راه رستگاری آدمیان گاه باریک و تاریک و گاه شلوغ و پر ترافیک است.

رئوف عزیز، می دانم و می دانی که هم نسلی های من و تو با زبان نصیحت بیگانه اند. اما مطمئنم که تو از اندرز های کلیشه ای نمی رنجی و از نصیحت های دستوری آزرده خاطر نمی شوی. پس به امید پذیرش این سیاهه، بدرود و خدانگهدار.

قرار بعدی ما، مقابل سینما سپیده، نزدیک بهشت زندگان؛ همان جا که کسی با سبدی از سیادت منتظر ماست.!

 

 

پاسخی بود دیرهنگام و شتابزده به دعوت 

همدم ماه در وبلاگ افکار معلق


هیچ حَرَجی نبود که شهید قاسم سلیمانی عزیز هم مثل بعضی از هم کسوت ها و مثل بعضی از همقطارانش بعد از 40 سال خدمت صادقانه، به درجۀ بازنشستگی مفتخر شود و سال های باقیمانده را به راحت و فراغت و سیاحت بگذراند.

شهید سلیمانی هم مثل بعضی ها می توانست راه عافیت طلبی را بپوید و مثل چند فرماندۀ سابق، رزم جامه را ببوسد و با خاکریز و جبهه و جنگ خداحافظی کند! و می توانست به بهانۀ فعالیت های فرهنگی سر از دنیای ت برآورد و مواضع انقلابی اش را در بازار رقابت و رفاقتِ ی جا بگذارد! اما او، فقط جانفشانی در کسوت سربازی را انتخاب کرد.

به نظر من کسی که صلابت و شهامت این را داشت که خون آشام ترین آدم کش های تاریخ را به زانو درآورد و سوریه و عراق سقوط کرده را از چنگ آن ها آزاد کند، قطعاً توان این را هم داشت که در میدان ت و سازندگی کشور خوش بدرخشد. اما دیدیم که سخت ترین راه را برگزید و سرباز بودن را حتی بر سردار بودن هم ترجیح داد.

گوارایش باد بهشت و ارزانی اش باد رفاقت با انبیاء و صدّیقین و شهداء و صالحین.

 

وَمَنْ یُطِعِ اللَّهَ وَالرَّسُولَ فَأُولَٰئِکَ مَعَ الَّذِینَ أَنْعَمَ اللَّهُ عَلَیْهِمْ مِنَ النَّبِیِّینَ وَالصِّدِّیقِینَ وَالشُّهَدَاءِ وَالصَّالِحِینَ وَحَسُنَ أُولَٰئِکَ رَفِیقًا. سوره نساء آیه 69

 

پ.ن: امروز، یک عکس از سردار شهید قاسم سلیمانی دیدم که مربوط به یک مراسم افطاری در چهارسال پیش بود. همین بهانه ای شد برای نوشتن این پست.

 


از مزایای کرونا و از خوبی های خودقرنطینگی برای متأهل های جوون اینه که می تونن همسرانه های زندگی شونو زیباتر بسازن. می تونن عشق و علاقه های خودشونو صمیمی تر و محکم تر کنن و یا حداقل برای اونهایی که مثل من در روزهای عادی وقت سر خاروندن ندارن، این روزها فرصت خوبیه که بتونن شعرهای خوشبختی خودشونو شیرین تر، دلنشین تر و شاعرانه تر تو باغچۀ زندگی بسرایند.

به نظر من اونهایی که میگن خانم ها حوصلۀ حضور بیش از حد آقایون رو در منزل ندارن، یه نموره کم لطفی می کنن. من که مطمئنم اینجوری نیست. حداقل برای ما این جور نبود! نمونه اش همین چند روزِ خانه نشینی خودمون که انصافاً برامون طلایی و آموزنده بود. باور کنین اگر منع الهی و انسانی نداشت؛ دعا می کردم کروناویروس منحوس حالا حالاها ادامه داشته باشه.coolangel

چقدر خوبه در کنار هم بودن و چقدر امید بخشه چلّه های باهمی قرآن و دعا و ذکر و توسل در شرایط اضطرار.

بیایید از خار تهدیدها برای خودمون و زندگی مون گل های فرصت بسازیم.


سلام دوست من، امیدوارم با خواندن این نامه، نه برخود بنازی و نه بر من بتازی و امیدوارم بخاطر تقلید از ادبیات نگارشی خودت، بر من خرده نگیری!

می دانی که بسیار دوستت می دارم و رفاقتم با تو بسی عمیق و وثیق است که این نیز یادگار عهد عتیق است. آن سان که لب هایم بی اختیار به یادت می خندد و چشم هایم در فراقت همی می گرید. رئوف عزیز، خوب می دانی که دوستی با خوبان به دنیایی می ارزد و از این روست که گاهی  دلم برایت می لرزد. گاهی نیز هفت رنگِ نیرنگ هایم در هوایت رنگ می بازد تا رنگ باورم با نگاهت بال و پر بگیرد و درهوای یکرنگی ات به پرواز درآید!

می دانی که بعضی وقت ها به صبوری هایت غبطه می خورم و تلاش و مهربانی ات را در کوچه ها داد می زنم. گاهی نیز در خوابِ تو اشک غم می بارم و گاهی هم با ملودی خوبی هایت برای خودم شعر لالایی می سرایم.

دوست عزیز، من با تواَم و همراه تواَم و دوستدار تو. سال ها در خوشی ها و ناخوشی ها کنارت بودم و بازهم خواهم بود. در این سالها گفتارت را بسیار شنیده ام، رفتارت را بارها دیده ام و اخلاقت را مکرر چشیده ام. هربار به کارهای شایسته ات آفرین گفته ام و برایت هورا کشیده ام. جویندگی ات رشک برانگیز است و پویندگی ات تحسین برانگیز. از این که می بینم دوشت را برای کشیدن بار مشکلات عادت داده ای. به خودم می بالم. اما. و اما. و اما. 

.دوست من، هرچند تا کنون نَمایی از آزموده هایت را به یادگار نوشته ام و شَمایی از آموخته هایت را بر صفحۀ خاطرات نگاشته ام. اما همچنان برایت هراسناکم و هنوز بیمناکم که مبادا در فصل سیاهِ ریا و در فصل تبهکاری ها و طمع ورزی ها به درۀ سقوط بلغزی و به درد جانکاه هبوط گرفتار آیی. می ترسم که در فصل تراکم انگاره های معجَبانه، آرزوهای شیرینم را در بازنگاری دوبارۀ خوبی هایت بر باد دهی و خاطره خوش شوخ طبعی هایت را با توفان خشم و خیانت و خواهش از یادم بزدایی.

و حالا رفیق شفیق من، امروز دوست دارم چند جمله نصیحت به شیوۀ کهن برایت بنگارم. امید است قطره ای از قَدَر مقدّر باشد و طبع لطیفت از آن مکدّر نشود. پس:

همواره حق نگر باش و بر صراط مستقیم، پایدار بمان. هیچگاه قبله را و قبله نما را فراموش مکن. هر روز جرعه ای از جام ادب بنوش و همواره در کسب معرفت بکوش. از خواب غفلت بیدار شو و لحظه ای بر داشته هایت فریفته مشو. حریم حرمت ها را حفظ کن و به هم کیشانت عشق بورز. با واژه های طعن و تحقیر، دیگران را میازار، از نگاشتن یادداشت ها و برداشت های اغواگرانه بپرهیز، از ویروس کبر و کینه و کدورت حذر کن، در کارهایت بر کوه اخلاص تکیه بزن و همواره با عصای سفید بصیرت قدم بردار. بدان که راه رسیدن به مقصد همیشه ایمن نیست و جادۀ سعادت و عاقبت بخیری خالی از اهریمن نیست، بدان که راه رستگاری آدمیان گاه باریک و تاریک و گاه شلوغ و پر ترافیک است.

رئوف عزیز، می دانم و می دانی که هم نسلی های من و تو با زبان نصیحت بیگانه اند. اما مطمئنم که تو از اندرز های کلیشه ای نمی رنجی و از نصیحت های دستوری آزرده خاطر نمی شوی. پس به امید پذیرش این سیاهه، بدرود و خدانگهدار.

قرار بعدی ما، مقابل سینما سپیده، نزدیک بهشت زندگان؛ همان جا که کسی با سبدی از سیادت منتظر ماست.!

 

 

پاسخی بود دیرهنگام و شتابزده به دعوت 

همدم ماه در وبلاگ افکار معلق


هر روز موهبتی دیگر است (Every Day Is Extra)

 این، اسم کتابی است که در سال 2018 میلادی، توسط جان کری (John Kerry)  وزیر امورخارجۀ وقت آمریکا بعد از پایان مسئولیتش به رشته تحریر در آمده و امسال با دو ترجمه در ایران منتشر شده است.

ترجمه ها هردو خوبند. اما من ترجمۀ آقای علی مجتهدزاده را دقیق تر، مختصرتر و درعین حال کامل می دانم.
واشنگتن پست در باره این کتاب گفته است: با خواندن این کتاب می فهمیم که پیش تر چیز زیادی از تاریخ معاصر آمریکا نمی دانستیم»
این کتاب، تألیف خود جان کری است که با بیان دوران کودکی اش آغاز و تا پایان کار وی در دولت اوباما، به انتها می رسد. در واقع، جان کری در این کتاب، ماجرای زندگی و فعالیت های خود را به طور کامل بیان کرده است.
خواندن این کتاب در مجموع خالی از لطف نیست و به خواننده اطلاعات بسیار مفیدی در ارتباط با جامعه آمریکا، خصوصا مناسبات داخلی بین جناح های رقیب در هیئت حاکمه آمریکا و بسیاری مطالب جذاب دیگر ارائه می کند.
اما در فصل هجدهم کتاب از صفحه 619 تا 664  به صورت مبسوط، وقایع مربوط به مذاکرات هسته ای بین گروه 1+5 و ایران را تشریح کرده و نهایتا چگونگی به امضاء رساندن توافقنامه برجام را توضیح می دهد.
آنچه تا امروز در خصوص برجام شنیده ایم، محدود به اطلاعاتی است که از منظر و ظریف و عراقچی به ما ارائه شده است. نگاهی از آن طرف میز و خصوصا طرف آمریکایی و دیدگاهی که آنها به موضوع مذاکرات برجام داشته اند، بسیار قابل توجه و تعمّق است.
به نظرم مطالعه این کتاب فرصت مناسبی است تا با موضوع برجام از دیدگاه طرف آمریکائی آشنا شوید.
نثر روان و ترجمه بسیار خوب و جذاب مترجم محترم شیرینی مطالعه این چند صفحه را بیشتر خواهد کرد و امیدوارم انگیزه ای برای مطالعه کامل کتاب برای شما ایجاد نماید.

 


هیچ حَرَجی نبود که شهید قاسم سلیمانی عزیز هم مثل بعضی از هم کسوت ها و مثل بعضی از همقطارانش بعد از 40 سال خدمت صادقانه، به درجۀ بازنشستگی مفتخر می شد و سال های باقیمانده را به راحت و فراغت و سیاحت می گذراند.

شهید سلیمانی هم مثل بعضی ها می توانست راه عافیت طلبی را بپوید و مثل چند فرماندۀ سابق، رزم جامه را ببوسد و با خاکریز و جبهه و جنگ خداحافظی کند! و می توانست به بهانۀ فعالیت های فرهنگی سر از دنیای ت برآورد و مواضع انقلابی اش را در بازار رقابت و رفاقتِ ی جا بگذارد! اما او، فقط جانفشانی در کسوت سربازی را انتخاب کرد.

به نظر من کسی که صلابت و شهامت این را داشت که خون آشام ترین آدم کش های تاریخ را به زانو درآورد و سوریه و عراق سقوط کرده را از چنگ آن ها آزاد کند، قطعاً توان این را هم داشت که در میدان ت و سازندگی کشور خوش بدرخشد. اما دیدیم که سخت ترین راه را برگزید و سرباز بودن را حتی بر سردار بودن هم ترجیح داد.

گوارایش باد بهشت و ارزانی اش باد رفاقت با انبیاء و صدّیقین و شهداء و صالحین.

 

وَمَنْ یُطِعِ اللَّهَ وَالرَّسُولَ فَأُولَٰئِکَ مَعَ الَّذِینَ أَنْعَمَ اللَّهُ عَلَیْهِمْ مِنَ النَّبِیِّینَ وَالصِّدِّیقِینَ وَالشُّهَدَاءِ وَالصَّالِحِینَ وَحَسُنَ أُولَٰئِکَ رَفِیقًا. سوره نساء آیه 69

 

پ.ن: امروز، یک عکس از سردار شهید قاسم سلیمانی دیدم که مربوط به یک مراسم افطاری در چهارسال پیش بود. همین بهانه ای شد برای نوشتن این پست.

 


امروز از همسر بانو اجازه خواستم تهیه و طبخ ناهار به عهدۀ من باشه. ایشون قبول فرمودن. اما آقاهادی و آقامهدی موافق نبودن چون فکر میکردن مثل همیشه نیمرو یا املت یا ماکارونی و یا مثلاً کوکو سیب زمینی و تن ماهی و این چیزها درست می کنم. طفلکی ها خبر نداشتند که غذاهای باکلاس رستورانی هم بلدم. خلاصه جدی جدی زدم تو فاز آشپزی، اونم از نوع حرفه ای اش!

برنج ایرانی با زعفران درجه یک قائنات + جوجه چینی مخصوص + پیاز سوخاری + ماست چکیدۀ محلی از نوع مطمئن و بهداشتی + شربت آب زرشک (به جای نوشابه)

جوجه چینی

یعنی واقعاً دوقلوها کف کرده بودن. عکس ها هم کار خود اوناست.

جالبه که فقط از جناب جوجه چینی و پیاز سوخاری و گوجه اش عکس گرفتن. گمونم برنج و بقیه  چیزها براشون تکراری بوده!

نوشتم که فکر نکنید فقط میرزا بنویس هستیم! نخیر، آشپزی هم بلدیم

خواستید امتیاز بدید، فقط از یک تا 19 رو پذیرایم.

 

پ.ن: امیدوارم دلتون نخواد. اما اگر هوس کردین میتونین خودتون اونو به زیور طبخ بیارایید و با اشتهای کامل نوش جون بفرمایید. اگر هم براتون مقدور نبود، می تونید به حساب جناب

دچار فیش نگار به رستوران های مخصوص و مطمئن سفارش بدید ایشون بلاگر مهمان نواز و دست و دل بازی هستن. اگر ایشون هم مشکل داشتند، می تونید به حساب پریزیدنت ابتیاع بفرمایید. ایشون دیگه یارانه ها دستشونه و هیچ مشکلی ندارن

 


خوب  که نگاه می کنم می بینم یادداشت های این وبلاگ خیلی وقت است که از رنگ و لعاب افتاده و نوشته هایش بوی کهنگی گرفته است! می بینم که طعم لغاتش نامطبوع، مزۀ واژگانش تلخ و قد و قوارۀ بسته بندی اش غیر استاندارد شده و خلاصه از چهارستون ردیف و قافیۀ این وبلاگ دارد بوی کپَک و ترشیدگی و گندیدگی فوران می کند! :(

باور کنید، شکسته نفسی نمی کنم. اما وضعیت نوشته هام آن قدر افتضاح شده که همین دیروز یک پاراگراف مضره اش را محترمانه با تیغ قانون جراحی فرمودند و بعید نیست که عنقریب کل وبلاگ را به جرم شگی و تشویش اذهان عمومی مهر و موم بفرمایند.

 

امروز بعد از دوسال و اندی رفته بودم از وبلاگ قبلی ام دلجویی کنم. حقیقتاً به این نتیجه رسیدم که بعضی از یادداشت های اون وبلاگِ متروکه بعد از چهارپنج سال هنوز تازه و با طراوت است و هنوز می تواند مفید و کارآمد باشد. صفحه مالکیت معنوی اش را باز کردم. دیدم هنوز دست به خیراتش کریمانه است. صفحه صفحه، جمله جمله، بیت بیت و حتی از پاسخ به کامنت هایش هم خلق الله دارند برداشت می کنند! در حالیکه از باغ الرقیم غیر از چند محصول معدود، میوۀ دیگری برداشت نمی شود. و این یعنی درجا زدن، یعنی ایستایی، یعنی هشدار، یعنی خسران مبین :( 

به نظرم برای رهایی از این خجالت باید بروم بمیرم . فقط چندچیز است که احتمالاً قبل از مردن باید بنویسم. اگر برسم.

 

 


 

خواب دیدم که ملوسک های خودشیفته،

با آرزوی شُهره گی، به دریوزگی می روند.

و دیدم که در پستوی هزارتوی هنر،

آدمکی سرخ گونه، با طناب آزادی، استحیای خلق را حلق آویز می کرد!

و آن سوتر نیز رقاصه ای مشوّش،

تندیسی از تقدیس بر سینۀ ابلیس می آویخت.

 

پ.ن: 

  1. غیر می خوردن پنهان همه شب با اغیار // نیست تعبیر دگر، خواب سحرگاه  مرا.
  2. خدا به خیر بگرداند این خواب های غیرمجاز را :(

 


امروز از همسر بانو اجازه خواستم تهیه و طبخ ناهار به عهدۀ من باشه. ایشون قبول فرمودن. اما آقاهادی و آقامهدی موافق نبودن چون فکر میکردن مثل همیشه نیمرو یا املت یا ماکارونی و یا مثلاً کوکو سیب زمینی و تن ماهی و این چیزها درست می کنم. طفلکی ها خبر نداشتند که غذاهای باکلاس رستورانی هم بلدم. خلاصه جدی جدی زدم تو فاز آشپزی، اونم از نوع حرفه ای اش!

برنج ایرانی با زعفران درجه یک قائنات + جوجه چینی مخصوص + پیاز سوخاری + ماست چکیدۀ محلی از نوع مطمئن و بهداشتی + شربت آب زرشک (به جای نوشابه)

جوجه چینی

یعنی واقعاً دوقلوها کف کرده بودن. عکس ها هم کار خود اوناست.

جالبه که فقط از جناب جوجه چینی و پیاز سوخاری و گوجه اش عکس گرفتن. گمونم برنج و بقیه  چیزها براشون تکراری بوده!

نوشتم که فکر نکنید فقط میرزا بنویس هستیم! نخیر، آشپزی هم بلدیم

خواستید امتیاز بدید، فقط از یک تا 19 رو پذیرایم.

 

 


به پیشنهاد آقاجواد عزیز، مدیر محترم وبلاگ سکوت و بنا به دعوت آقاحامد عزیز، مدیر وبلاگ فانوس و اقا محسن رحمانی مدیر محترم وبلاگ روزهای زندگی من، دعوت شدم به چالشِ 10 کاری که باید قبل از مرگم انجام بدهم» که البته نفهمیدم این کار، چالش است یا پویش؟ حالا چه چالش باشد چه پویش، کوشش کردم در حد بضاعت اندکم چند سطری را بنگارم و به حضور مبارکتون تقدیم بدارم. ان شاءالله ناخوشایند و نا مقبول نباشد.

  1. برآنم تا در عرصۀ آزادی و در مسیر آزاد اندیشی از حال امروز خویش، پیشی بگیرم. پس باید به شدت بکوشم تا جامۀ ذلت نپوشم و در میدان زندگی به درد س و س گرفتار نیایم.
  2. باید علَمِ علم را برافرازم و دُرّ هنر را بجویم. پس نیکوتر آن است که ارزشِ ورزش را خوب بشناسم و جسم و جانم را آن قدر در کورۀ حوادث بگدازم و زیر پتک ابتلائات صیقل دهم تا در جادۀ ثواب و عقاب نلغزد و در انتخاب دوگانۀ های سخت ارتکاب و اجتناب و احتجاج و احتجاب، لنگ نزند.
  3. باید به حدی از تشخیص برسم که کتاب را با کباب معاوضه نکنم و خَریّت را با حُرّیت اشتباه نگیرم. باید چهارستون پندار و گفتار و کردارم را با حلقه های بندگی خدا زینت و زیور ببخشم.
  4. باید درد بی دردی را به بوته های خزان بسپارم و به خاطره های خالی از بهار، نسیمی از سَحَر و سبدی پر از گل های سنبل و سوسن و یاسمن اهدا کنم.
  5. هنوز حرف های زیادی برای گفتن و شنفتن دارم و هنوز رازهایی برای نهفتن باقی ست. و استعدادهایی برای شکفتن جاری ست. باید بی هیچ تأخیری، قفل های غفلت ها را بشکنم و از فرصت ها رخصت بگیرم تا تقصیر های رفته را به خدمت قضا کنم.
  6. باید عادت خوبِ کم خوردن و کم خوابیدن را همچنان ادامه دهم و باورم را بارور کنم تا بیداری را به خوبی دریابد و یقین کند که وقت برای خوابیدن بسیار است.
  7. باید بی محابا به دامانِ مداوا بیاویزم و دست درمان را ببوسم تا در آغوش بیداری، بیماریِ بیکاری ام عود نکند و از بابت درماندگی احساس شرمندگی نکنم.
  8. باید فرصت را از دست ندهم و عزم نیمه تمام حفظ را شکست ندهم. چرا که معلوم نیست از پس امروز بُوَد فردایی.
  9. باید به حدی از بینش و بصیرت دست یابم تا در رقابت های سخیف و کثیف این روزها، دیانت را ذبح شرعی نکنم و زیر سقف ت، آداب کیاست و سیادت را به مسلخ نبرم.
  10. هنوز عطش زیارتم فروکش نکرده و هنوز پای قیادتم بر قبلۀ سیادتِ قبیلۀ عصمت و طهارت می لرزد. باید مُهر تأیید والیان نور و هدایت را بر پیشانی ارادتم بنشانم و باز هم بر آستان محبتشان نماز توسل بگزارم
  11. و. و. و.

برایم سخت بود که بعد از دو روز فاصله از نت، یهو بفهمم از سوی سه نفر از دوستان به چالش کارهای قبل از مرگ دعوت شده ام. هرچند قبولش آسان نبود، اما اجابت نکردنش برایم سخت تر بود.

 

 


خوب  که نگاه می کنم می بینم یادداشت های این وبلاگ خیلی وقت است که از رنگ و لعاب افتاده و نوشته هایش بوی کهنگی گرفته است! می بینم که طعم لغاتش نامطبوع، مزۀ واژگانش تلخ  و قد و قوارۀ بسته بندی اش غیر استاندارد شده و خلاصه از چهارستون ردیف و قافیۀ این وبلاگ دارد بوی کپَک و ترشیدگی و گندیدگی فوران می کند! :(

باور کنید، شکسته نفسی نمی کنم. اما وضعیت نوشته هام آن قدر افتضاح شده که همین دیروز یک پاراگراف مضره اش را محترمانه با تیغ قانون جراحی فرمودند و بعید نیست که عنقریب کل وبلاگ به جرم شگی و تشویش اذهان عمومی مهر و موم شود! :(

 

امروز بعد از دوسال و اندی رفته بودم از وبلاگ قبلی ام دلجویی کنم. حقیقتاً به این نتیجه رسیدم که بعضی از یادداشت های اون وبلاگِ خاموش و متروکه، بعد از چهارپنج سال هنوز تازه و با طراوت است و هنوز می تواند مفید و کارآمد باشد. صفحه مالکیت معنوی اش را باز کردم. دیدم هنوز دست به خیراتش کریمانه است. صفحه صفحه، جمله جمله، بیت بیت و حتی از پاسخ به کامنت هایش هم خلق الله دارند برداشت می کنند! در حالیکه از باغ الرقیم غیر از چند محصول معدود، میوۀ دیگری برداشت نمی شود. و این یعنی درجا زدن، یعنی ایستایی، یعنی هشدار، یعنی خسران مبین :( 

به نظرم برای رهایی از این خجالت باید بروم بمیرم . فقط چندچیز است که احتمالاً قبل از مردن باید بنویسم. اگر برسم.

 

 


 بعضی از ما آدم ها خیلی نازک نارنجی هستیم. به همین دلیل گاهی در برابر مشکلات زندگی که خیلی هاشونم خودساخته اند، تَرَک می خوریم، می شکنیم و خیلی زود از تک و تا می افتیم.

بعضی از ما آدم ها در تشخیص و رتبه بندی درد ها و رنج ها عالمانه رفتار نمی کنیم و گاهی مقام درد را تا حد عارضه های سطحی و مشکلات پیش پا افتاده تنزل می دهیم.

و خیلی از ما آدم ها این جور هستیم که تا درد و رنج و مصیبت، مغز استخوانمون را نسوزاند، خدا را نمی بینیم و صدایش نمی زنیم. همان خدایی که از رگ گردن به ما نزدیک تر است و اصلاً خودش برای ما بهانه می سازد تا او را بخوانیم و از او بخواهیم.

***   ***   ***

اگر ما درد را خوب بشناسیم و هر عارضه و مرضی را، برای خود مصیبت بزرگ نپنداریم، قطعاً تلاشمان، آرمانمان و درخواست هایمان از سطح آب و نان و کنکور و شغل وازدواج و امثال این ها بالاتر می رود و اونوقت خدا را بیشتر و عاجزانه تر صدا می زنیم و از او حاجت های مهم تری طلب می کنیم.

به نظر من اگر ما اضطرار را خوب می فهمیدیم و درد اصلی را می شناختیم و اگر از جایگاه یک جامعۀ مضطر، خدا را صدا می زدیم. قطعاً امروز وضع مان این نبود و الآن به جای شادی در جشن نیمۀ شعبان، شاهد عصر ظهور بودیم و بوی عطر حضور مهدی صاحب امان علیه السلام را استشمام می کردیم.

 

+ در شب میلاد منجی عالم تبریک صمیمانه ام را تقدیم تان میدارم.

++ مثل سال های قبل، شادی های زندگیمون رو با جشن میلاد فرح بخش امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف متبرک می کنیم و ضمن دعای فرج، برای دوستان و همراهان وبلاگی آرزوی شادابی و سعادت داریم.

 

 


 بعضی از ما آدم ها خیلی نازک نارنجی هستیم. به همین دلیل گاهی در برابر مشکلات زندگی که خیلی هاشونم خودساخته اند، تَرَک می خوریم، می شکنیم و خیلی زود از تک و تا می افتیم.

بعضی از ما آدم ها در تشخیص و رتبه بندی درد ها و رنج ها عالمانه رفتار نمی کنیم و گاهی مقام درد را تا حد عارضه های سطحی و مشکلات پیش پا افتاده تنزل می دهیم.

و خیلی از ما آدم ها این جور هستیم که تا درد و رنج و مصیبت، مغز استخوانمون را نسوزاند، خدا را نمی بینیم و صدایش نمی زنیم. همان خدایی که از رگ گردن به ما نزدیک تر است و اصلاً خودش برای ما بهانه می سازد تا او را بخوانیم و از او بخواهیم.

***   ***   ***

اگر ما درد را خوب بشناسیم و هر عارضه و مرضی را، برای خود مصیبت بزرگ نپنداریم، قطعاً تلاشمان، آرمانمان و درخواست هایمان از سطح آب و نان و کنکور و شغل و ازدواج و امثال این ها بالاتر می رود و اونوقت خدا را بیشتر و عاجزانه تر صدا می زنیم و از او حاجت های مهم تری طلب می کنیم.

به نظر من اگر ما اضطرار را خوب می فهمیدیم و درد اصلی را می شناختیم و اگر از جایگاه یک جامعۀ مضطر، خدا را صدا می زدیم. قطعاً امروز وضع مان این نبود و الآن به جای شادی در جشن نیمۀ شعبان، شاهد عصر ظهور بودیم و بوی عطر حضور مهدی صاحب امان علیه السلام را استشمام می کردیم.

 

+ در شب میلاد منجی عالم تبریک صمیمانه ام را تقدیم تان میدارم.

++ مثل سال های قبل، شادی های زندگیمون رو با جشن میلاد فرح بخش امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف متبرک می کنیم و ضمن دعای فرج، برای دوستان و همراهان وبلاگی آرزوی شادابی و سعادت داریم.

 

 


دلیل نوشتن این پست:

همسایه محترم ما قبلاً گفته بود که دختر 16 ساله‌اش حناّنه خانوم در مورد اسمش چیزهایی شنیده و ناراحته. من هم معنی حنّانه و دانسته‌هایم را برایش گفتم و داستان آن درخت خشک‌شدۀ خرما و حکایتی از مثنوی و یکی دوسه بیت از غزلیات شمس و جناب صائب و فیض کاشانی را در این زمینه برایش توضیح دادم تا به دخترخانمش منتقل کند. اما امروز، خود حنّانه خانوم رو دیدم که خیلی قبراق و سرحال، ابراز خوشحالی می‌کرد. از من خواست چیزهایی را که به مادرش گفته بودم برایش توضیح دهم. من هم برایش گفتم. و حالا با رضایت حنّانه خانوم، چندجمله هم اینجا می نویسم تا حنّانه های دیگر بخوانند و از داشتن اسم زیبای خودشون خوشحال باشند.

حنانه، اسمی که اولین بار برای تنۀ خشک‌شده‌ای از درخت خرما در مسجدالنّبی نام‌گذاری شد. چوب خشک‌شده‌ای که روزگاری تکیه‌گاه پیامبر صلی‌الله علیه و آله بوده و  نام و جایگاهش همچنان در مسجدالنبی از شهرت و تقدّس لازم برخورداراست. هرچند که آثار ظاهری آن در زمان سلطۀ وهابیت از بین رفته، اما نوشته‌اند که زیر منبر رسول‌الله به خاک سپرده‌ شده است!

دلیل نام‌گذاری حنّانه برای این ستون، ماجرایی است که با نقل‌های مختلف در بیش از صد روایت تاریخی به آن اشاره‌شده و شما حتماً خوانده یا شنیده‌اید. بنابراین، نیاز به تکرار آن نیست. فقط به نظر من مضمون روایتی که حاج شیخ عباس قمی در منتهی الآمال به آن استناد کرده، نسبت به بقیۀ روایت‌ها، کوتاه‌تر و مطمئن تر است. اما خواستم دربارۀ حنانه چند نکته را یادآوری کنم:

  1. حنّانه، اسم مبالغۀ است. (از استثنائات صیغۀ مبالغۀ) که در لغت نامه های معتبر عربی، به معنای پرمهر، مهروَرز، دلسوز، دلداده، محبت، رحمت، عطوفت و. آمده است. اما متأسفانه در فرهنگ لغات فارسی و در بعضی از صفحات مجازی، این اسم را به معنای ناله کننده و نوحه گر نامیده اند که به نظر من هیچ وجاهتی ندارد. البته یکی دو جا هم دیدم که به معنی غمخوار معنی کرده بودند.(غمخوار به معنی کسی که غم دیگران را دارد)
  2. حنّان، یکی از اسامی معروف خدا است. که در دعاهای مشلول، مجیر و جوشن کبیر، خدا را به این اسم می‌خوانیم. نمونه‌اش در دعای مشلول و جوشن: یا حنّانُ یا منّانُ یا دیّانُ. یا مستعان.» و در دعای مجیر: سُبْحَانَکَ یَا حَنَّانُ، تَعَالَیْتَ یَا مَنَّانُ، أَجِرْنَا مِنَ النَّارِ یَا مُجِیرُ»
  3. جالب است که در هریک از این سه دعا، اسم حنّان بر اسم منّان مقدّم است. (منّان هم به معنای منت گذاشتن نیست. بلکه مَنّت در لغت به معنی نعمت بسیار بزرگ است. بنابراین، منّان یعنی صاحب نعمت‌های بزرگ)
  4. در دعای روزانۀ ماه رجب هم که احتمالاً همه حفظ هستیم، خدا را باز با همین عنوان و با تأکید بر رحمتش یاد می کنیم: یَا مَنْ یُعْطِى مَنْ لَمْ یَسْأَلْهُ وَ مَنْ لَمْ یَعْرِفْهُ تَحَنُّناً مِنْهُ وَ رَحْمَةً»
  5. در آیۀ 13 سورۀ مریم نیز از مشتقات اسم حنّان به زیبایی استفاده‌شده است. وَ حَنَاناً مِّن لَّدُنَّا وَ زَکَوةً وَکَانَ تَقِیّاً» که بدون استثناء همۀ مترجمین قرآنی آن را به معنی مهر، محبت، مهرورزی، عطوفت، مهربانی، رحمت، شفقت و لطف معنا کرده‌اند.بنابراین، در قاموس عرب، معنایی به عنوان نوحه و ناله و غم و غصه و اندوه برای این اسم تعریف نشده است.

 

 

 


دلیل نوشتن این پست:

همسایه محترم ما قبلاً گفته بود که دختر 16 ساله‌اش حناّنه خانوم در مورد اسمش چیزهایی شنیده و ناراحته. من هم معنی حنّانه و دانسته‌هایم را برایش گفتم و داستان آن درخت خشک‌شدۀ خرما و حکایتی از مثنوی و یکی دوسه بیت از غزلیات شمس و جناب صائب و فیض کاشانی را در این زمینه برایش توضیح دادم تا به دخترخانمش منتقل کند. اما امروز، خود حنّانه خانوم رو دیدم که خیلی قبراق و سرحال، ابراز خوشحالی می‌کرد. از من خواست چیزهایی را که به مادرش گفته بودم برایش توضیح دهم. من هم برایش گفتم. و حالا با رضایت حنّانه خانوم، چندجمله هم اینجا می نویسم تا حنّانه های دیگر بخوانند و از داشتن اسم زیبای خودشون خوشحال باشند.

حنانه، اسمی که اولین بار برای تنۀ خشک‌شده‌ای از درخت خرما در مسجدالنّبی نام‌گذاری شد. چوب خشک‌شده‌ای که روزگاری تکیه‌گاه پیامبر صلی‌الله علیه و آله بوده و  نام و جایگاهش همچنان در مسجدالنبی از شهرت و تقدّس لازم برخورداراست. هرچند که آثار ظاهری آن در زمان سلطۀ وهابیت از بین رفته، اما نوشته‌اند که زیر منبر رسول‌الله به خاک سپرده‌ شده است!

دلیل نام‌گذاری حنّانه برای این ستون، ماجرایی است که با نقل‌های مختلف در بیش از صد روایت تاریخی به آن اشاره‌شده و شما حتماً خوانده یا شنیده‌اید. بنابراین، نیاز به تکرار آن نیست. فقط به نظر من مضمون روایتی که حاج شیخ عباس قمی در منتهی الآمال به آن استناد کرده، نسبت به بقیۀ روایت‌ها، کوتاه‌تر و مطمئن تر است. اما خواستم دربارۀ حنانه چند نکته را یادآوری کنم:

  1. حنّانه، اسم مبالغۀ است. (از استثنائات صیغۀ مبالغۀ) که در لغت نامه های معتبر عربی، به معنای پرمهر، مهروَرز، دلسوز، دلداده، محبت، رحمت، عطوفت و. آمده است. اما متأسفانه در فرهنگ لغات فارسی و در بعضی از صفحات مجازی، این اسم را به معنای ناله کننده و نوحه گر نامیده اند که به نظر من هیچ وجاهتی ندارد. البته یکی دو جا هم دیدم که به معنی غمخوار معنی کرده بودند.(غمخوار به معنی کسی که غم دیگران را دارد)
  2. حنّان، یکی از اسامی معروف خدا است. که در دعاهای مشلول، مجیر و جوشن کبیر، خدا را به این اسم می‌خوانیم. نمونه‌اش در دعای مشلول و جوشن: یا حنّانُ یا منّانُ یا دیّانُ. یا مستعان.» و در دعای مجیر: سُبْحَانَکَ یَا حَنَّانُ، تَعَالَیْتَ یَا مَنَّانُ، أَجِرْنَا مِنَ النَّارِ یَا مُجِیرُ»
  3. جالب است که در هریک از این سه دعا، اسم حنّان بر اسم منّان مقدّم است. (منّان هم به معنای منت گذاشتن نیست. بلکه مَنّت در لغت به معنی نعمت بسیار بزرگ است. بنابراین، منّان یعنی بخشندۀ نعمت‌های بزرگ)
  4. در دعای روزانۀ ماه رجب هم که احتمالاً همه حفظ هستیم، خدا را باز با همین عنوان و با تأکید بر رحمتش یاد می کنیم: یَا مَنْ یُعْطِى مَنْ لَمْ یَسْأَلْهُ وَ مَنْ لَمْ یَعْرِفْهُ تَحَنُّناً مِنْهُ وَ رَحْمَةً»
  5. در آیۀ 13 سورۀ مریم نیز از مشتقات اسم حنّان به زیبایی استفاده‌شده است. وَ حَنَاناً مِّن لَّدُنَّا وَ زَکَوةً وَکَانَ تَقِیّاً» که بدون استثناء همۀ مترجمین قرآنی آن را به معنی مهر، محبت، مهرورزی، عطوفت، مهربانی، رحمت، شفقت و لطف معنا کرده‌اند.بنابراین، در قاموس عرب، معنایی به عنوان نوحه و ناله و غم و غصه و اندوه برای این اسم تعریف نشده است.

 

 

 


به پیشنهاد آقاجواد عزیز، مدیر محترم وبلاگ سکوت و بنا به دعوت آقاحامد عزیز، مدیر وبلاگ فانوس و اقا محسن رحمانی مدیر محترم وبلاگ روزهای زندگی من، دعوت شدم به چالشِ 10 کاری که باید قبل از مرگم انجام بدهم» که البته نفهمیدم این کار، چالش است یا پویش؟ حالا چه چالش باشد چه پویش، کوشش کردم در حد بضاعت اندکم چند سطری را بنگارم و به حضور مبارکتون تقدیم بدارم. ان شاءالله ناخوشایند و نا مقبول نباشد.

  1. برآنم تا در عرصۀ آزادی و در مسیر آزاد اندیشی از حال امروز خویش، پیشی بگیرم. پس باید به شدت بکوشم تا در میدان زندگی به درد س و سکوت گرفتار نیایم.
  2. باید علَمِ علم را برافرازم و دُرّ هنر را بجویم و در این راه جسم و جانم را آن قدر در کورۀ حوادث بگدازم و زیر پتک ابتلائات صیقل دهم تا در جادۀ ثواب و عقاب نلغزد و در انتخاب دوگانۀ های سخت ارتکاب و اجتناب و احتجاج و احتجاب، لنگ نزند.
  3. باید به حدی از تشخیص برسم که کتاب را با کباب معاوضه نکنم و خَریّت را با حُرّیت اشتباه نگیرم. باید چهارستون پندار و گفتار و کردارم را با حلقه های بندگی خدا زینت و زیور ببخشم.
  4. باید درد بی دردی را به بوته های خزان بسپارم و به خاطره های خالی از بهار، نسیمی از سَحَر و سبدی پر از گل های سنبل و سوسن و یاسمن اهدا کنم.
  5. هنوز حرف های زیادی برای گفتن و شنفتن دارم و هنوز رازهایی برای نهفتن باقی ست. و استعدادهایی برای شکفتن جاری ست. باید بی هیچ تأخیری، قفل های غفلت ها را بشکنم و از فرصت ها رخصت بگیرم تا تقصیر های رفته را به خدمت قضا کنم.
  6. باید عادت خوبِ کم خوردن و کم خوابیدن را همچنان ادامه دهم و باورم را بارور کنم تا بیداری را به خوبی دریابد و یقین کند که وقت برای خوابیدن بسیار است.
  7. باید بی محابا به دامانِ مداوا بیاویزم و دست درمان را ببوسم تا در آغوش بیداری، بیماریِ بیکاری ام عود نکند و از بابت درماندگی احساس شرمندگی نکنم.
  8. باید فرصت را از دست ندهم و عزم نیمه تمام حفظ را شکست ندهم. چرا که معلوم نیست از پس امروز بُوَد فردایی.
  9. باید به حدی از بینش و بصیرت دست یابم تا در رقابت های سخیف و کثیف این روزها، دیانت را ذبح شرعی نکنم و زیر سقف ت، آداب کیاست و سیادت را به مسلخ نبرم.
  10. هنوز عطش زیارتم فروکش نکرده و هنوز پای قیادتم بر قبلۀ سیادتِ قبیلۀ عصمت و طهارت می لرزد. باید مُهر تأیید والیان نور و هدایت را بر پیشانی ارادتم بنشانم و باز هم بر آستان محبتشان نماز توسل بگزارم
  11. و. و. و.

برایم سخت بود که بعد از دو روز فاصله از نت، یهو بفهمم از سوی سه نفر از دوستان به چالش کارهای قبل از مرگ دعوت شده ام. هرچند قبولش آسان نبود، اما اجابت نکردنش برایم سخت تر بود.

 

 


کاش می توانستم به اندازۀ نیم سطر از گزارشی که یک گزارشگر متولد دهۀ 60 برای حفظ این انقلاب می نویسد مؤثر باشم. کاش به اندازۀ نمی از شجاعت خانم ذبیح پور و عُرضه و جُربُزه و دلسوزی و اخلاص او را می داشتم و خرج آرمان های انقلاب می کردم… و کاش می توانستم آن قدر اثر وجودی داشته باشم که حداقل یک بار از شبکه های لندنی و سعودی، توهین و ناسزا بشنوم. ارزانی باد توفیق خدمت خالصانه بر خانم آمنه سادات ذبیح پور!

مشابۀ چند سطر بالا را هفتۀ پیش برای خانم ذبیح پور در یکی از پیج های اینستاگرامش نوشتم و معتقدم که این کمترین کاری بود که می شد در حق او انجام دهم. مطمئنم که این چند سطر، نه بر منزلت ایشان می افزاید و نه او به این قبیل حمایت های قلمی نیاز دارد. اما از نظر من یک وظیفه بود که باید انجامش می دادم.

آمنه سادات ذبیح پور از معدود خبرنگارانی است که در سنگر جنگ نرم، یک تنه در برابر ناتوی فرهنگی-ی دشمن ایستاده و با عملیات روانی مثلث غربی- عبری - عربی مبارزه می کند.

ذبیح پور، تنها خبرنگار خانم است که مستندهای ی اش، آتش به جان شبکه های لندنی و سعودی انداخته و جیغ بنفش آن ها را درآورده است.

می شود گفت در خبرگزاری صدا و سیما، ذبیح پور از پرکارترین خبرنگاران حوزۀ ی و جنگ نرم است که در سال های اخیر بسیار خوش درخشیده و مخصوصاً از دی ماه سال گذشته تا الآن توپخانۀ مستنداتش به صورت رگباری شبکه های لندنی و سعودی را زیر آتش گرفته و با همین گزارش های دقیقش، ضدانقلاب خارج نشین و پادوهای داخلی را تا سرحد جنون عصبانی کرده است.

از ویژگی های منحصر به فرد خانم ذبیح پور، شناخت دقیق جریانات معاند، جدیت، شجاعت، اخلاص، نجابت، بصیرت، هوشمندی، ولایتداری و انگیزه های ناب دینی و انقلابی  است که آثار آن را در اکثر مستندها و گزارش های ایشان می شود دید و شاید به همین دلیل است که در چندماه اخیر، طیف هایی از آشوبگران داخلی و مجریان شبکه های لندنی و سعودی علیه خانم ذبیح پور شمشیر کشیده و او را هدف تخریب قرار داده اند.

مستند افشاگرانۀ ایشان تحت عنوان طراحی سوختۀ» عمق دسیسۀ نفوذی های منافقین و گروه های ضد انقلاب سازمان یافته را در اغتشاشات دی ماه 98 برملا کرد. تاحدی که بی بی سی فارسی را به حیرت فرو برد. پاسخ کوتاه ایشان به جوسازی سپیدۀ قُـلیان نیز، افکار شبکه های ضد انقلاب را حسابی به هم ریخت و مجریان آن ها را به هذیان گویی واداشت. پاسخی که در اوج ادب و صداقت و اخلاص می درخشید و با هشتگ هایی از جمله: #رهبرم _سید_علی_را_ دوست_دارم  مزین شده بود.

از نظر من تلاش خانم ذبیح پور در عرصۀ جنگ نرم بسیار تأثیرگذار و ستودنی است. او در شرایطی جان خود را به خاطر انقلاب و منافع نظام به خطر انداخته که امام انقلاب را ندیده و در حالی از مشی امام و رهبری دفاع می کند که بسیاری از مدعیان امام شناسی، به درد دنیاطلبی گرفتار آمده و ارزش های انقلاب را از یاد برده اند. او بیش از آن که ادعا کند، به رهبر فرزانۀ انقلاب عشق می ورزد و بی آن که تظاهر کند به آرمان شهیدان و مدافعان حرم، تقیدی مثال زدنی دارد.

و حالا با وجود افرادی همچون او، می شود فهمید که چرا ماشین جنگ رسانه ای ضد انقلاب، مدام در حوالی صدا و سیما پرسه می زند!

به امید آن که آمنه سادات های رسانه ای در عرصۀ ی تکثیر شوند و بیش از پیش بدرخشند.

در تکریم ایشان بیش از این ها می شود نوشت. اما چون بنا به اختصار است به همین مقدار بسنده می کنم و فقط این را می گویم که اگر به خاطر حرمت نامش آمنه» نبود، او را رسانه سادات ذبیح پور خطاب می کردم!

 


وقتی دعای افتتاح می خوانم، وقتی ابوحمزه را زمزمه میکنم، به یقین می رسم که فاصله ای بین خاک تا افلاک نیست و در گوشۀ قلبم سایۀ حضور کسی را می بینم که دل گویه های غربتم را از نزدیک می شنود و دلشوره های حیرتم را تا ساحل آرامش و امید، همراهی می کند.

. وَأَیْقَنْتُ أَنَّکَ أَنْتَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ فِى مَوْضِعِ الْعَفْوِ وَ الرَّحْمَةِ،

 

 

. وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی أَسْأَلُهُ فَیُعْطِینِی وَ إِنْ کُنْتُ بَخِیلاً حِینَ یَسْتَقْرِضُنِی وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی أُنَادِیهِ کُلَّمَا شِئْتُ لِحَاجَتِی وَ أَخْلُو بِهِ حَیْثُ شِئْتُ لِسِرِّی بِغَیْرِ شَفِیعٍ فَیَقْضِی لِی حَاجَتِی.

.

.

ما را به دعا کاش نسازند فراموش

رندان سحرخیز که صاحب نفسانند.

 


 

این روزها، صدای پای نسیم از سمت دروازۀ سحر می آید و از گوشه گوشۀ زمین بوی خوش رمضان می تراود. این روزها سبد سبد غنچه های ناز بر سجاده های سبز نمازِ می شکفد.

این روزها، اشک شوق بندگان با بوی بهشت مأنوس تر است و انسان ها، صدای رازقی های آویخته بر دیوار مهربانی را شادمانه تر حس می کنند.

در روزهای رمضان، دلدادگانِ کوی تمنا، با آواز مهر خدا هم سازترند و غزل عاشقانۀ قدوسیان را با ترانۀ تسبیح و تقدیس می سرایند،

در ساحل رحمت رمضان، دست لطافت خدا را می شود دید که پیشانی شرمگین بندگان را با انگشت محبتش نوازش می دهد و چشمان اشک آلود گنهکاران را در زمزم عفو و عطوفت و رحمتش می شویَد.

بیاییم در آنات حُسن انگیز شب های رمضان، صدای صمیمیت خدا را بشنویم و نـغـمــه های دلتنگی مان را با زخمۀ حضور او بنوازیم.

 

+ چه خوب است، در کنار سفره های افطاری، نیم نگاهی هم به دست های خالی نیازمندان بیاندازیم و از ادای حقشان دریغ نورزیم.

++ و چه خوب تر که در سحرهای خلوصمان، برای ظهور موعودِ آخرامان از خدا استمداد بجوییم و برای پیروزی شیعیان لبنان و بحرین، برای پیروزی جبهۀ مقاومت در فلسطین، غزه، یمن، عراق، سوریه، پاکستان، افغانستان و برای نجات تمام اهل ایمان از چنگ کافران و ظالمان دعا کنیم و خود را در غم جانکاه مظلومان عالم شریک بدانیم.


این روزها آغوش مهر خدا گشوده تر است و سایۀ رحمت خدا گسترده تر. این روزها صدای سبقت رحمت خدا بر غضبش را می شود شنید. این روزها برای ما یک فرصت طلایی است که بتوانیم در آسمان دعا اوج بگیریم و روح و روانمان را به آستان جود خدا نزدیک و نزدیک تر کنیم. می توانیم آن قدر جلو برویم و می توانیم آن قدر به اقیانوس لطف او چشم بدوزیم که هم طعم اجابتش را حس کنیم و هم در سایۀ رضایت و لطفش به آرامش برسیم.

 

اللهمّ اجْعَلْنی فیهِ من المُسْتَغْفرینَ واجْعَلْنی فیهِ من عِبادَک الصّالحینَ القانِتین واجْعَلْنی فیهِ من اوْلیائِک المُقَرّبینَ بِرَأفَتِک یا ارْحَمَ الرّاحِمین.

 

پ.ن: لطفاً رئوف را از دعای خیرتان بی نصیب نفرمایید.

 

 


در شگفتم از آدم هایی که یازده ماه، با قبیلۀ قبله قهرند و رکعتی نماز نمی گزارند. اما خوشبختانه در ماه رمضان، هم زبان به نماز می گشایند و هم دهان به روزه می بندند!

و شگفت انگیزتر این است که بعضی آدم ها در ماه رمضان، مشقت روزه داری را می پذیرند، اما متأسفانه خواندن چنددقیقه نماز را بر نمی تابند!

 

کاش دلیلِ عقلانی رفتار این دستۀ از آدم ها را می فهمیدم.

 

 

به نظر شما دلیل دوگانگی این رفتار چیه؟

 

بعداً نوشت: لطفاً کامنت 13 را هم بخوانید.

 

 

 


در شگفتم از آدم هایی که یازده ماه، با قبیلۀ قبله قهرند و رکعتی نماز نمی گزارند. اما خوشبختانه در ماه رمضان، هم زبان به نماز می گشایند و هم دهان به روزه می بندند!

و شگفت انگیزتر این که بعضی آدم ها در ماه رمضان، مشقت روزه داری را می پذیرند، اما متأسفانه خواندن چنددقیقه نماز را بر نمی تابند!

 

کاش دلیلِ عقلانی رفتار این دستۀ از آدم ها را می فهمیدم.

 

 

به نظر شما دلیل دوگانگی این رفتار چیه؟

 

بعداً نوشت: لطفاً کامنت 13 را هم بخوانید.

 

 

 


چند روز گذشته، کجدار و مریز دنبال کشف مسئله ای بودم که در پست قبلی بهش اشاره داشتم و بالاخره موفق شدم با مختصری کنکاش و فضولی و تحقیق میدانی و این چیزها نتایجی را به دست آورم که اگرچه معتقدم دانستنش مشکلی از من و شما را حل نمی کند، اما خواندنش هم خالی از لطف نیست. فقط لازمه قبل از این که جواب ها را بخوانید، چند نکته را یادآوری کنم:

  • جامعۀ آماری این تحقیق، فقط 11 نفر از آقا پسرهای 20 تا 26 ساله هستند که 5 نفر آنها جزو کسانی هستند که ماه رمضان فقط روزه می گیرند و بقیه، هم نماز می خوانند و هم به سلامتی اهل روزه هستند.
  • خودم به همراه یکی از دوستانم شخصاً با این افراد (به صورت تک نفره یا دوسه نفره) حرف زدم و در حال و هوایی دوستانه و خودمونی حرف های اونها را شنیدم.
  • دو سه تا از پاسخ هایی که در چرایی این موضوع به دست آمده، در بعضی از کامنت های پست قبل ارائه شده است.
  • همه پاسخ ها جدی است. هرچند که بعضی هاش ظاهری شوخ طبعانه دارد!
  • موارد یک تا پنج، اختصاصی گروه روزه است و بقیه پاسخ ها به هردو گروه تعلق دارد. 

**** **** ****

  1. گرفتن روزۀ قضا خیلی سخته و شایدم غیر ممکن. اما قضای نماز راحت تره و هر وقتی می شود خواند. (2 مورد)
  2. راستش دلمون میخواد که نماز بخونیم. ولی خب. یه جوریه کههه نمی شه! آخه می دونی؟ مثلاً. بعضی دوستا پایه نیستند.!
  3. گاهی هم دوست دخترامون شیطون میشن و نمی ذارن نماز بخونیم!smiley
  4. آقا مسجدام امسال تعطیلن!
  5. بابا و مامانم اهل نماز و روزه ان، به من میگن نماز نمیخونی نخون ولی روزه رو گفتن حتماً بگیرم. دیدم راست میگن. آخه قضای نماز خیلی راحت تره تا روزه!
  6. روزه می گیریم که همرنگ جماعت شیم. بقول شاعر خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو.
  7. خب آخه توی ماه رمضان روزه داری راحت تره
  8. روزه نگرفتن، جریمه (کفاره) داره که خیلی هم سنگینه، مثل آزاد کردن بنده یا غذا دادن (طعام) به 60 تا فقیر که ما از پسش بر نمیاییم. (3مورد)
  9. روزه حال میده! مخصوصاً وقت افطاری اش خیلی با حالهsmiley
  10. می دونی چیه؟ من هروقت روزه نمیگیرم، افطار که میشه عذاب وجدان میگیرم. خداییش گاهی خیلی خجالت می کشم. یعنی از خودم، از مادرم، از خواهرم اینا خجالت می کشم.
  11. من هر وقت بتونم خونه بمونم روزه میگیرم.
  12.  مامانم میگه تا مجرد هستم روزه ها رو بگیرم. چون بعد از ازدواج ممکنه دیگه نتونم روزه بگیرم.
  13.  ماه رمضون یک حس خاصی داره برامون و روزه گرفتن خیلی حال میده. منم به این حس احترام میذارم و روزه می گیرم ! smiley
  14.  وقتی روزه میگیرم یک نوع متفاوت بودن را در خودم احساس می کنم. یعنی احساس می کنم دارم فرق می کنم. چطور بگم؟ یعنی احساس راحتی میکنم.
  15. اگه روزه  نگیرم عید فطر پشیمون میشم. این پشیمونی رو من یه سال تجربه کردم. اونم سالی بود که چندروز آخرش رو روزه نگرفته بودم.
  16. من از وقتی مامانم مرحوم شده، هرسال ماه رمضون، هم روزه می گیرم و هم نماز می خونم. غیر رمضون هم بعضی وقتا نماز می خونم.

 

 

پ.ن: نکته هایی از این یادداشت با بعضی از کامنت های پست قبل رابطۀ مفهومی و موضوعی دارد. حوصله داشتید نگاهی به آنها بیندازید.

 


  

به تجربه دریافتم که جادۀ موفقیت و دیانت انسان ها همیشه هموار نیست و به تجربه فهمیدم که کشتی سعادت آدم ها جز بر ساحل رضایت پدر، پهلو نمی گیرد. پس اگر هنوز از نعمت وجودش محروم نشده اید، قدرش را بدانید و کشتی زندگی تان را با لبخند رضایتش به ساحل امن برسانید.

 

با یاد کریم اهل بیت، امام حسن مجتبی علیه السلام، در آنات حُسن انگیز سحرگاهان ما را هم مهمان دعای خوبتان بفرمایید.

 

 


شب، آن قدرها هم که بعضی شاعران و افسانه سرایان قدیم می گفتند، دیجور و زنگارآلود و غفلت خیز و دهشت انگیز و مرگ آفرین نیست! شب، گاهی حتی از روزهای روزگار ما هم نورانی تر، شفاف تر و زیباتر است.

اصلاً گاهی در ظلمت شب، آدم ها حقایقی را می بینند و گاهی چشمه هایی را کشف می کنند که خیلی ها در روز با چراغ به جستجویش می گردند. و اصولاً خیلی از دریچه های نور، در خلوت شبانگاهان گشوده می شود و خیلی از مکاشفات در شب رخ می دهد. تا جایی که گویا کتاب تقدیر آدم ها هم به هنگامۀ شب تقریر می شود. شعر:

در زیر بار منت پرتو نمی‌رویم 

دانسته‌ایم قدر شب تار خویش را

از شعرای دورۀ جدید، مرحوم شهریار، غزل زیبایی دارد به نام علی ای همای رحمت» که من خیلی می پسندم این شعر عمیق و دقیق و وثیق را. این همان شعری است که قبل از اینکه شهریار آن را برای کسی بازگو کند، مرحوم آیت الله العظمی مرعشی نجفی وصفش و متنش را در مکاشفه ای نزد مولا علی علیه السلام شنیده بود و بعد دنبال شهریار فرستاد و از او خواست شعر را برایش بخواند و شهریار در تعجب که حضرت آیت الله چگونه فهمیده است. و اما شهریار، مثنوی زیبایی هم دارد به نام شب و علی» که از نظر مغز و نغز و دقت، تای لفظی و معنوی همان غزل است که من هرباره با خواندنش فقط می گریم و اشک می ریزم.

+ می توانید داستان این مکاشفه را خودتون در گوگل بجویید و بخوانید.

++ متن کامل مثنوی شب و علی» را در کامنت اول گذاشتم. اگر خواستید بخوانید.

 

+++ در شب های نورانی قدر، دل ما را هم با دعای خوبتان شاد فرمایید.

 


  

به تجربه دریافتم که جادۀ موفقیت و دیانت انسان ها همیشه هموار نیست و به تجربه فهمیدم که کشتی سعادت آدم ها جز بر ساحل رضایت پدر، پهلو نمی گیرد. پس اگر هنوز از نعمت وجودش محروم نشده اید، قدرش را بدانید و کشتی زندگی تان را با لبخند رضایتش به ساحل امن برسانید.

 

با یاد کریم اهل بیت، امام حسن مجتبی علیه السلام، در آنات حُسن انگیز سحرگاهان ما را هم مهمان دعای خوبتان بفرمایید.

 

 


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها